از نگاه توست که
فشار احساس بالا می رود.. و
زمین زیر پای خیالم سست می شود.. تا
سرگیجه بگیرم در آرزوی سقوط روی آغوشت...
قرص لبانت را،
زیر زبانم بگذار بانو..
و با دست هایت فشار جنونم را بگیر،
پیش از آنکه کار این شعر، به سکته برسد..
هوای زدن به آغوش تو
بوسه هایی که از خجالت سرخ می شوند
لب هایی که از دهان نمی افتند
دست هایی که به لمس تو لبیک گفته اند
آغوشی که به طواف تو، کمر به احرام بسته است..
درست شبیه احساسی سرگردان، که
بی قرار و عطشناک،
در صفا و مروۀ سینه هایت،
در پیِ سراب خیالت
آنقدر به زمین خورده است که
از زمزم محال، جرعه ای بنوشانی اش..
...
همۀ بت ها را شکسته ام، تا
به وادی مقدس آغوشت اذن دخولم دهی.. تا
کعبۀ آغوشت را
با خلوص قبلۀ نگاهم کنی..
به دوست داشتنت مشغولم…
همانند سربازی که سالهاست در مَقرّی متروکه،
بی خبر از اتمام جنگ،
نگهبانی میدهــــد…!
می زنند خوردت می کنند
انگار منطق آدمها با حس من غریبه است
" حسین پناهی "
میبینی ﭼﻪ ﺷﺐ ﺳﺎﮐﺘﯽ ﺍﺳﺖ!
ﺍﻧﮕﺎﺭ هیچکسی ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ.
ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ هیـچکس ﻧﯿﺴﺘﻢ...!
.: Weblog Themes By Pichak :.