و آن روز من خدا را دلداری می دهم
تا از غمِ من
خداکشی نکند
هنوز باورم نمی شود
واقعا تمام شد؟...همین؟
من تو را ببینم و عاشق شوم و تمام؟
به کجایِ قبایِ خداییت بر می خورد خدا
اگر کسی به کسی که می خواهد می رسید
اصلا خدا را بی خیال
ولی با معرفت تو بگو من بعد از تو با خودم چکار کنم؟!
امشب به سیم آخر زده ام
آنجا که "نت سکوت" خانه دارد
و به من زل زده است
این روزها همه حزب باد هستند
و من به تبری فکر می کنم
که ضربه هایش این ساز را ساخت
و وسوسه کلبه و تنهایی در ذهنم می دود
دور شوم
دور
دور ، آنجا که حتی دست خودم هم به من نرسد
و این قرصهای ده میل...
باور کن دیگر به سیم آخر زده ام
آرشه ات را بر من بکش
شاید شعر بهتری سرودم.
میخواهم با کسی بروم، که دوستش دارم.
نمیخوام بهایِ همراهی را با حساب و کتاب بسنجم،
یا در اندیشهیِ خوب و بَدش باشم،
نمیخوام بدانم، دوستم میدارد یا نمیدارد.
میخواهم بروم، با کسی که
دوستش میدارم...!
راه برم ... راه بـــــــــــــــــــرم ... اونقدر برم که دیگه هیچ چی باهام راه نیاد
یه سنگ قبر پیدا کنم با دو پُرس گل ِ اضافه ....
بشینم و یه دل ِ سیر زار بزنم ... تا هیچ کس فکر نکنه
گریه کردنم بی صاحابه ...........
صاحاب که داره ... اما دلش به دنیا نیست ....
انگار جای انگشتام یه دستگیرست ....
دستگیرۀ یه چمدون ....
صبوری می کنم نبودنت را
-
بغض را به امید گره میزنم
خواستنم را به غرور
گریه را به خنده
خاطره را به باد
دستم را به عصا
و پایم را به جاده
صبوری می کنم نبودنت را
اما مانده ام قلبم را چه کنم؟
خسته تر از آن است که به کسی بسپارم
نه می توانم دفنش کنم
و نه با خود ببرم.
دست هایت
بر تن دیگری می لغزد و
خیالت، در اشکِ چشم های من..
تقصیر هیچکس نیست که....
میدانی
تنهایی من از کُرگی آغوش نداشت..
که من
اقتضای طبیعتم بی کسی است تا
همیشه
شایعه ای از تو باشد که
برای خــــیالم حرف در بیاورد..
همیشه
مویی باشد که
به جای لمس دست های تو
به تن تنـــــــــــــــهایی ام راست شود..
باور کن
شایعه اگر شدنی بود
تو در آغوش دیگری شیوع نمی کردی..
و تنهایی
اگر تمام شدنی بود
من شبیه عقربی گرفتار ِ آتــــش
از این انزوا،
آنقدر جنون نمی گرفتم که
زهـــــرم را در سر زندگی، خــــــالی کنم..
در مقابل شان می نشینی با همان حسی که
ژاندارک در کلیسا نشست
و سکوت می کنی تا هر کس از ظن خود، قضاوتت کند..
آنچه هستی را نمی فهمند
آنچه هستند را
اما با تمام وجود، می فهمی..
سکوت که می کنی
قیافه شان حق به جانب می شود
سکوت را که می شکنی
دست پیش را می گیرند که...
گاهی قضاوت شدن
ذات زندگی ات می شود و ارثیه روزهایت..
آتش حرف های شان
از هر فاصله ای که باشد
حکم به سوزاندن تو در میدان اصلی شهر می دهد..
.
.
این روزها
در و دیوار هم برایت
ژست کشیش ها را می گیرند..،
اما دلت هوای اعتراف دارد
در کلیسایی که
کشیشش مدت هاست
ایمان خود را از دست داده است..
این روزهاکه هوای اعتراف داری
تمام حرف ها
در گلویت کش می آیند و اعتراف نمی شوند..
دلت کشیشی را می خواهد
که خودش را از تو مومن تر نداند
و بفهمد تمام حرف های دلت را
بی آنکه مجازاتت کند..
سکوت کن
بگذار ژاندارک وار تو را به آتش بسپارند
آتش که می داند
سوختن گناه تو نیست.
نگاهت را به زمین میخ کرده ای
و دیدنم را جذر گرفته ای
بی آنکه بدانی
هر روز به توان می رسند
حرف هایی در من
که از بود و نبود تو آب می خورند..
این قدر سر به زیر نباش
کمی خیره شو در من..
نگاهم کن تا ایمان بیاورم
در من جاذبه ای هست هنوز
که تو را در آغوشم به زمین بزند..
نگاهم کن
بگذار ریشه بدوانم در ادراک نگاهت
که نگاهت
قاصد این روزهای ابری من است..
وقتی تو در نگاهم به عمق بزنی.. باران خواهم گرفت..
.: Weblog Themes By Pichak :.