تمامِ خانه سکوت و تمام شهر، صداست
از این سکوت گریزان، از آن صــدا، بیزار...!
هر بار که میخواهم به سَمتَـت بیایم،
یادم میافتد که،
"دلتنـگی"
هرگز بهانهِ خوبی برای تکرار یک "اشتباه" نیست...!
مخاطب خاص
ﮐﻮﭼﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﺳﻼﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﮐﻮﭼﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ
ﭘﺮﺳﺘﻮ ﺑﻮﺩ
ﻫﺰﺍﺭ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ
ﺟﺰ ﺭﺍﻫﯽ ﺍﻧﺪﮎ
ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﻧﺪﮎ؟
تو به انضمام شک هایت، یعنی
یک دقیقه سکوت در ابتدای تهمت هایت،
به احترام احسـاسی که در من پرپر شد..
به سکوت رجعت کرده ام از تو که
برایت فرقی ندارد که دل شعر، از شک بسوزد یا
ادبیات متعهدم به تو با جای خالی ات سالسا برقصد..
من از شک های توست که
به خفقان پناه برده ام تا رنگ و روی رفتۀ تو
از شعر من، خبر از سر ضمیر شـاعـر ندهد..
باور کن
تجمع بیجای شک، مانع کسب و کار عشق است..
حتی شما معشوق عزیز..
از نگاه توست که
فشار احساس بالا می رود.. و
زمین زیر پای خیالم سست می شود.. تا
سرگیجه بگیرم در آرزوی سقوط روی آغوشت...
قرص لبانت را،
زیر زبانم بگذار بانو..
و با دست هایت فشار جنونم را بگیر،
پیش از آنکه کار این شعر، به سکته برسد..
هوای زدن به آغوش تو
بوسه هایی که از خجالت سرخ می شوند
لب هایی که از دهان نمی افتند
دست هایی که به لمس تو لبیک گفته اند
آغوشی که به طواف تو، کمر به احرام بسته است..
درست شبیه احساسی سرگردان، که
بی قرار و عطشناک،
در صفا و مروۀ سینه هایت،
در پیِ سراب خیالت
آنقدر به زمین خورده است که
از زمزم محال، جرعه ای بنوشانی اش..
...
همۀ بت ها را شکسته ام، تا
به وادی مقدس آغوشت اذن دخولم دهی.. تا
کعبۀ آغوشت را
با خلوص قبلۀ نگاهم کنی..
به دوست داشتنت مشغولم…
همانند سربازی که سالهاست در مَقرّی متروکه،
بی خبر از اتمام جنگ،
نگهبانی میدهــــد…!
میبینی ﭼﻪ ﺷﺐ ﺳﺎﮐﺘﯽ ﺍﺳﺖ!
ﺍﻧﮕﺎﺭ هیچکسی ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ.
ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ هیـچکس ﻧﯿﺴﺘﻢ...!
برایش نوشتم
از انهدام زمـــان
از لامکانِ این خفقان
که بی او
بغض را نمی شود با احتیاط حمل کرد
فرو می شکند...
دلت که گرفته باشد
فرقی نمی کند که در ضلع غربی تخت
تنهایی ات را جدی تر بگیری یا
در یک کافه شلوغ،
تکه های بهم چسب خوردۀ بغضت را
دو دستی بچسبی.. که میترسی
از این افتضاح ها که / بالا می آوری همیشه بغضت را
دلت که گرفته باشد.. ناگزیر
ادامه می دهی زندگی را به سمتِ جایی پرت
آنقدر تلو تلو / می خوری بغض هایی را که
به خنده های از سرِ جنونت حواله کرده ای..
و آرام
دست می کشی روی برمودای بدنت تا
قانع شوی حجم یک نفر از میان آغوشت کم شده..
تنهایی ات را
با خاطرات در میان می گذاری
آنقدر که حتم داری دیدارهای اتفاقی هم
ختم به خیرِ هیچ آیندۀ در هم گره خورده ای، نمی شود..
....
تو را میگذارم برایِ بعد
برایِ وقتی که کم بیاورمت
مثِ همین چند لحظه پیش
مثل همین...
الان که باید باشی و نیستی.
تو را میگذارم برایِ بعد
برایِ وقتی که کسی نباشد که بگوید:
"همه چیزهایِ خوب مالِ من است"
تا من بفهمم رفتنی ام.
تو را میگذارم برایِ بعد
"برایِ وقتی که دلم یک چیزِ جدیدِ تکراری بخواهد"
مثلِ همین الان که تو ...
چرا نیستی؟
بانویِ من!
از وقتی که دوست ام مرا ترک کرده است،
کاری ندارم به جز راه رفتن!
راه می روم تا فراموش کنم....
راه می روم ،
می گریزم ،
دور می شوم....
دوست ام دیگر برنمی گردد،
اما من حالا
دونده دوی استقامت شده ام !
برای مخاطب خاص
وقتی مال ِ یه دنیای دیگه باشی تو اتاق خوابت هم غریبی ...
چه برسه وسط قهقهه ی آدمایی که دلشون یه ذرم واسه خودشون تنگ نشده
میدونی ؟ دنیا یه وقتایی هر کاریش بکنی سفید نیست ...
حالا هی واسش خط و نشون بکش ... هی صندلی پیدا کن بذار زیر پاهات
آسمون اگه تونسته این همه دوری کنه یه وجب که دیگه براش چیزی نیست
میدونی دردم چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
غریبـــــــــــــــــــــ ـــــــــم
زبون ِ مورچه های این شهرو هم می فهمم اما باز غریبم
اونقدر زبونشونو می فهمم که میدونم چرا همیشه دسته جمعی حرکت می کنند
غریبم نه اینکه هیچ کی تو عکس یادگاری واسم شاخ نذاره ها
نه ...غریبم ... چون یه آلبو م دارم که وقتی بازش میکنم
جای خالی اونقدر داره که " ... " هم پرش نمی کنه ....
غریبم
مثل زنگ تفریحی که زنگ بعدیش امتحان داری و کوفتت میشه
مثل ساک یه سرباز که جاش اون ته ِ ته ِ اتوبوسه ............
تقصیر شناسنامه ام که نبود ...شیر خشکم هم اصل ِ اصل بود
فقط واسه فهمیده شدن ، دنیا رو اشتباه اومدم
آره لعنتی ... به سرم زده ...
راه برم ... راه بـــــــــــــــــــرم ... اونقدر برم که دیگه هیچ چی باهام راه نیاد
یه سنگ قبر پیدا کنم با دو پُرس گل ِ اضافه ....
بشینم و یه دل ِ سیر زار بزنم ... تا هیچ کس فکر نکنه
گریه کردنم بی صاحابه ...........
صاحاب که داره ... اما دلش به دنیا نیست ....
بايد به فکر تنهايی خودم باشم
دست خودم را میگيرم و
از خانه بيرون میزنيم.
در پارک
به جز درخت
هيچکس نيست.
رُوی تمام نيمکتهای خالی مینشينيم
تا پارک،
از تنهایی رنج نبرد.
دلم گرفته
ياد تنهايی اتاق خودمان میافتم
و از خودم خواهش میکنم
به خانه باز گردد...!
پنهان کردن هم ندارد .
مثل خنده های تو نیست که
مخفی شان می کنی ،
یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود
یک روز می بوسمت !
یک روز که باران می بارد ،
یک روز که چترمان دو نفره شده ،
یک روز که همه جا حسابی خیس است
یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ ،
آرام تر از هر چه تصورش را کنی ،
آهسته ، می بوسمت ... .
یک روز می بوسمت !
هر چه پیش آید خوش آید !
حوصله ی حساب و کتاب کردن هم ندارم !
دلم ترسیده ،
یک روز می بوسمت !
فوقش خدا مرا می برد جهنم !
فوقش می شوم ابلیس !
آن وقت تو هم به خاطر این که
یک « ابلیس » تو را بوسیده ،
جهنمی می شوی !
جهنم که آمدی ،
من آن جا پیدایت می کنم
و از لج خدا هر روز می بوسمت !
وای خدا !
چه صفایی پیدا می کند جهنم ... !
یک روز می بوسمت !
می خندم و می بوسمت !
گریه می کنم و می بوسمت !
یک روز می آید که از آن روز به بعد ،
من هر روز می بوسمت !
لبهایم را می گذارم روی گونه هایت ،
و بعد هر چه بادا باد : می بوسمت !
تو احتمالا سرخ می شوی ،
و من هم که پیش تو همیشه سرخم
انصاف نیست اینکه
خودت را آنقدر دریغ کنی از آغوشم تا
تا طلبکار شوم از تمام ِ شهر،
این همه نگاه حذر کرده از دلم را...
راستی عشق برایت به چه قیمتی تمام شد که
حراج کردی مرا، لابلای خاطراتی که
به بهای عمرمان تمام شد..
تو رو به راهِ صراط مستقیم رفتن شدی تا
هدایت شوم به انحراف ِ تنهایی..
انصاف نیست ... نمی شود
بی خیال ِ اعلامیه هایی باشم که مرگ احساسم را
بر در و دیوار خـــاطـــرات، بلند فریاد می زنند..
این قبرهایی که
در گوشه کنار این شهر کنده ای، مُرده می خواهند..
نه ... انکار مرگ در توان ِ من نیست..
این احساسی که در تو سرکوب شد، دیگر روی پای زندگی نمی ایستد.
بیا در آغوش بگیریم هم را
من بیخیال
که تو دوستم نداری
باور کن
هیچ زمینی به آسمان نمی رود
تنها
شاید
کمی
آسمانی شود.
در تابستانی که تو نیستی!
باید برگردی و ...
ببافی موهایت را
بیندازی دورِ گردنم
دورِ زندگیم
حالم
آنوقت...
من از پیچ و خمِ موهایت بالا بروم
نفس کم بیاورم، برایِ کشف کردنِ دنیایِ جدیدم
گم بشوم، درونِ زندگی
پرت بشوم، درونِ تنها خوشبختی که سیاه است
زیبایِ من...
موهایت را بباف و...
دنیایِ مرا کمی گرم کن
تمامی ندارد این... شکستن ها
هر لحظه .... هر ثانیه...
هر بار می گویم
آخرین حقارت است
اما گویا... تمامی ندارد!
یک بار عاشق شدم
هزار بار توبه کردم...
خدا... می بخشد،می دانم
اما...
چشم... نمی بخشد
قلب... آرام نمی شود
ذهن... فراموش نمی کند
خسته شدم... خسته!
از چشمانی که همیشه... به راه اند
ازسینه ای که همیشه... بی قرار است
از خاطره هایی که مدام... مرورمی شوند
خدا را... بس است
سنگم که باشد
خرد می شود
چرا باور نمی کنند؟؟!!
او... رفته است
اگر او بود
من... توبه نمی کردم
شما هم ...دایه ی مهربان تر از مادر نمی شدید
تغاص چه را پس می دهم؟؟!!
نخواست ...نماند
تمامش کنید...
کم آورده ام.....کم آورده ام!
ای رفیق
نشناختی من را عزیز
نشناختی
انقدر غرق بودی میانِ تردید
که بمانی، با من
یا بروی، با او
که فرصت نشد
کمی حال و هوایِ عشقم را بدانی
نشد تا بدانی
کسی که به پایِ تو افتاده
و تو را به خدایی می پرستد
روزگاری برای خودش کسی بوده
و خدایی داشته
اگر چشم باز می کردی
من را می دیدی
وعشقم را
عاشق می شدی
حیف
حیف که ندیدی من را عزیز
دیر شده دیگر
آخر از همان روز که رفتی
شناختنی نیستم دیگر
خیالِ تمامِ خیال هایت راحت
به جانِ عزیزترین کَست که من نیستم قسم
آزارِ من جز به خودم
به هیچ تویی نمی رسد
کمی صبر و کمی دعا کن
برایِ طلوعِ خوشبختیت
که خودآزار ترین ادمِ زمین
همین روزها
خودش را میانِ دود و دردِ نبودنت
تمام می کند
و تو دوباره می خندی
من غروب کردم
و خوب شد که تو
نشناختی من را عزیز
نشناختی
و آن روز من خدا را دلداری می دهم
تا از غمِ من
خداکشی نکند
هنوز باورم نمی شود
واقعا تمام شد؟...همین؟
من تو را ببینم و عاشق شوم و تمام؟
به کجایِ قبایِ خداییت بر می خورد خدا
اگر کسی به کسی که می خواهد می رسید
اصلا خدا را بی خیال
ولی با معرفت تو بگو من بعد از تو با خودم چکار کنم؟!
امشب به سیم آخر زده ام
آنجا که "نت سکوت" خانه دارد
و به من زل زده است
این روزها همه حزب باد هستند
و من به تبری فکر می کنم
که ضربه هایش این ساز را ساخت
و وسوسه کلبه و تنهایی در ذهنم می دود
دور شوم
دور
دور ، آنجا که حتی دست خودم هم به من نرسد
و این قرصهای ده میل...
باور کن دیگر به سیم آخر زده ام
آرشه ات را بر من بکش
شاید شعر بهتری سرودم.
میخواهم با کسی بروم، که دوستش دارم.
نمیخوام بهایِ همراهی را با حساب و کتاب بسنجم،
یا در اندیشهیِ خوب و بَدش باشم،
نمیخوام بدانم، دوستم میدارد یا نمیدارد.
میخواهم بروم، با کسی که
دوستش میدارم...!
راه برم ... راه بـــــــــــــــــــرم ... اونقدر برم که دیگه هیچ چی باهام راه نیاد
یه سنگ قبر پیدا کنم با دو پُرس گل ِ اضافه ....
بشینم و یه دل ِ سیر زار بزنم ... تا هیچ کس فکر نکنه
گریه کردنم بی صاحابه ...........
صاحاب که داره ... اما دلش به دنیا نیست ....
انگار جای انگشتام یه دستگیرست ....
دستگیرۀ یه چمدون ....
صبوری می کنم نبودنت را
-
بغض را به امید گره میزنم
خواستنم را به غرور
گریه را به خنده
خاطره را به باد
دستم را به عصا
و پایم را به جاده
صبوری می کنم نبودنت را
اما مانده ام قلبم را چه کنم؟
خسته تر از آن است که به کسی بسپارم
نه می توانم دفنش کنم
و نه با خود ببرم.
دست هایت
بر تن دیگری می لغزد و
خیالت، در اشکِ چشم های من..
تقصیر هیچکس نیست که....
میدانی
تنهایی من از کُرگی آغوش نداشت..
که من
اقتضای طبیعتم بی کسی است تا
همیشه
شایعه ای از تو باشد که
برای خــــیالم حرف در بیاورد..
همیشه
مویی باشد که
به جای لمس دست های تو
به تن تنـــــــــــــــهایی ام راست شود..
باور کن
شایعه اگر شدنی بود
تو در آغوش دیگری شیوع نمی کردی..
و تنهایی
اگر تمام شدنی بود
من شبیه عقربی گرفتار ِ آتــــش
از این انزوا،
آنقدر جنون نمی گرفتم که
زهـــــرم را در سر زندگی، خــــــالی کنم..
در مقابل شان می نشینی با همان حسی که
ژاندارک در کلیسا نشست
و سکوت می کنی تا هر کس از ظن خود، قضاوتت کند..
آنچه هستی را نمی فهمند
آنچه هستند را
اما با تمام وجود، می فهمی..
سکوت که می کنی
قیافه شان حق به جانب می شود
سکوت را که می شکنی
دست پیش را می گیرند که...
گاهی قضاوت شدن
ذات زندگی ات می شود و ارثیه روزهایت..
آتش حرف های شان
از هر فاصله ای که باشد
حکم به سوزاندن تو در میدان اصلی شهر می دهد..
.
.
این روزها
در و دیوار هم برایت
ژست کشیش ها را می گیرند..،
اما دلت هوای اعتراف دارد
در کلیسایی که
کشیشش مدت هاست
ایمان خود را از دست داده است..
این روزهاکه هوای اعتراف داری
تمام حرف ها
در گلویت کش می آیند و اعتراف نمی شوند..
دلت کشیشی را می خواهد
که خودش را از تو مومن تر نداند
و بفهمد تمام حرف های دلت را
بی آنکه مجازاتت کند..
سکوت کن
بگذار ژاندارک وار تو را به آتش بسپارند
آتش که می داند
سوختن گناه تو نیست.
نگاهت را به زمین میخ کرده ای
و دیدنم را جذر گرفته ای
بی آنکه بدانی
هر روز به توان می رسند
حرف هایی در من
که از بود و نبود تو آب می خورند..
این قدر سر به زیر نباش
کمی خیره شو در من..
نگاهم کن تا ایمان بیاورم
در من جاذبه ای هست هنوز
که تو را در آغوشم به زمین بزند..
نگاهم کن
بگذار ریشه بدوانم در ادراک نگاهت
که نگاهت
قاصد این روزهای ابری من است..
وقتی تو در نگاهم به عمق بزنی.. باران خواهم گرفت..
اصلا تو [به دنیا] آمده بودی که
کمی رنگ بپاشی روی...
زندگیِ این منی که سیاه می دید
قبل از تو حتی خورشید را!
تو درونِ چشم هایت دایرةالمعارفی داشتی
که من معنیِ زندگی را همان لحظه فهمیدم
اما خودم را به نفهمی زدم تا باز هم مرورش کنم
تو با لبخندت تمامِ غصه ها را به بازی گرفتی
و... با "دوستت دارم" نگفتن هایت
دوست داشتن را برایم معنی کردی
دیروزِ من...
تو آمده بودی که... بروی...
این منصــــفانه نیست، من پیــر شــده باشـم
و تو در خیالم ،
درست مثل روزی که تَرکم کردی، زیبا و جوان !
همین شـده که هیـچکس
باور نمیکند ،
معشوق من، بوده باشی ..
مو به تن خیابان، سیخ کرده ام
غیر از لکه های خونِ غلتیده در من
به هیچ چیز معتمد نیستم..
با همان حسی
در کف آسفالت به خواب رفته ام
که با هم
در جلدِ خیابان فرو می رفتیم..
خون
اشک نیست.. که تمساح باشد..
اگر دلت به شهامت آمدن، رحیم شد
برایم کمی عشق بیاور که
دست خاطراتم را بی منت بگیرند
و یک دست
که بر موی خون آلوده ام به نوازش بلند شود..
خط ویژه را، به پای آمبولانس الصاق نمی کرد.. و
آمبولانس
اگر به عشق اعتقاد داشت
تختخوابش را، دو نفره به آغوش ما عاریه می داد..
بیا حلول کنیم در جلد هم
بیا تا گناه را از نو معنا کنیم
از نو .. آغـــــوش را قرائت کنیم..
ایمانِ قوی دارم که
شیطان هم
تسبیح گوی می شود
وقتی دو کس در قبلۀ آغوش هم
عشق را
با خلوص، راز و ... نــیاز می کنند..
و خاموش می کند
درونِ زیرسیگاریای
که دیگر حرفی برای گفتن
باقی نمی گذارد و
میگذارم رفتنت خودش
طناب را دور گردنم
صاف کند!
وقتی نیستی فقط مرگ به من
می آید و...
نمی رود!
نا گزیر به رفتن که باشی
راه باشد یا بیراه خواهی رفت
چمدانی سنگین از عکسها و خاطرهها در دست
و سراب دیداری دوباره پیش رو
گاه مینشینی نگاه ات به دوردست
غرقِ تخیّل تبخیر میشوی،
می باری با خود سخن میگویی
و چنان در گذشته قدم میزنی-
که دیگر حال پرسه در حال را نداری
افسوس،
ناگزیر به رفتن که باشی خواهی رفت.
یک امشب
به کوچه های خلوت شخصیت دهیم
و حق پایمال شده پیاده رو ها را از عابران مغموم باز ستانیم..
فقط همین امشب
مرا در خاکریز سینه هایت پناه بده
تا از این بی کسی تا بُن دندان مسلح جان سالم به در برم..
بگذار تا لمس آغوشت
پرچم سفیدی باشد میان جنگ های درونی من
یک امشب
بیا تا در نگاه هیز شهر، تانگو شویم..
و رفت و آمد کنیم در میان پیک های به بلوغ رسیده شراب
تا شب از دهان نیفتاده بیا
تا بی خوابی را به پلک های این شهر الصاق کنیم
این حق شهر ماست که
گاهی پاریس خطاب شود...
بغض هایم چشم از آسمان بر نمی دارند..
دلم دو کلام اشک می خواهد..
دو کلام حــــــــــرف حساب بارانی..
در سرم فرو نرفت هم نرفت..
همینکه
من باشم و خیابانی که
سربار بی کسی اش می شوم
همینکه سیگاری باشد تا
دست تنهایی ام را بگیرد
همینکه در چشم خیس شهر طاقباز گریه می کنم و
کسی به مـــــــرد بودنم مشکوک نمی شود... کافی است..
کاش خدا..
برای یک بار هم که شده
به جای چشم من
قرعۀ باران را به نام آسمان می زد..
عشق های پیش پا افتاده
بی کسی های موضعی..
بغـــض های ورم کرده..
زخم ناسور خاطرات چرک کرده
مُسکن آغوش های عاریه ای و
مرهـــــم دست های زهــــــر آلوده..
تنهایی ات که پایمال عشاق دوره گرد شود
احساست مبتلا به دل بستن های عفونی می گردد..
دلت را واکسینۀ ویروس وابستگی و
خودت را قرنطینه کن از
جمع هایی که
بی کسی هایت را
عریض و طویل تر می کنند..
باور کن پیشگیری همیشه بهتر از درمان است..
از خیانت باز گردند، مو به مو خواهند گفت که
فاسد شد، بس که پایش را
یک قدم از کابوس هایش آنطرف نگذاشت..
آنقدر خودم را
احتکار کرده ام که پوسیده باشم..
دست از تقاضا بردار.. من مدت هاست که
جز یک دل تار عنکبوت بسته
چیزی برای عرضه در بساطم نیست..
دلتنگی
میان وجودت، زبانه می کشد
وقتی تمام غروب های جمعه ای که به دلت آشناست
تنها یک تشابه اسمی است
با نبودن های کسی که دیگر نیست..
و زندگی را
قید می زنی آن لحظه که
با احترام به هزار عشاق سینه چاک
ترجیح می دهی
در اوهام یک پنجره غرق شوی
که تکلیف انتظار در تو را روشن می کند..
.
.
پنجره را خاموش کن
بگذار از تمام بغض های لم داده به گلویت
هیچ چشمی باردار نشود..
مادامیکه
تمام روزهایت در جمعه غروب کند
از دستان پنجره
هیچ معجزه ای نخواهد چکید..
تمام زندگی ام را
از حصار آغوشت جمع می کنم و
خودم را به کوچه علی چپ تنهایی می زنم..
معشوق که تو باشی
ارزش خداحافظی هم نداری..،
چه برسد به طعم بوسه هایی
که فقط خستگی هایش را مزه می کردم..
می روم تا خودم را
از آب و گل دروغ هایت در بیاورم..
بی آنکه نگران این باشم
که بی کسی با روزهایم چه خواهد کرد..
بی کسی تنها کسی را می ترساند
که راه و چاه تنهایی را بلد نباشد.. نه منی که
همیشه در ازدحام قهرمان های ورشکسته خیالت
ول میشدم به امان تنهایی..
برای تو که یک عمر قبیله ای عاشق شدی
نمی ارزد از عشق
چیزی جز لت و پارگی بند بند روحت را بفهمی..
و
برای من... می دانی
من از حال و هوای آغوش تو خوب درک کرده ام
که دست آموز تنهایی بودن
شرف دارد به شکستن غرور آغوشم
میان بوسه های شاخداری
که هر شب به خورد زهر خنده هایم می دادی..
تمام زندگی ام را جمع کرده ام..
باید از حدقه آغوشت، بیرون بزنم..
.: Weblog Themes By Pichak :.