تاريخ : سه شنبه 10 تير 1393برچسب:, | 4:6 | نویسنده : Ali

تمامِ خانه سکوت و تمام شهر، صداست

از این سکوت گریزان، از آن صــدا، بیزار...!

 

 



تاريخ : سه شنبه 3 تير 1393برچسب:, | 21:2 | نویسنده : Ali


هر بار که می‌خواهم به سَمتَـت بیایم،

یادم می‌افتد که،

"دلتنـگی"

هرگز بهانهِ خوبی برای تکرار یک "اشتباه" نیست...!

مخاطب خاص

 



تاريخ : دو شنبه 2 تير 1393برچسب:, | 23:6 | نویسنده : Ali

 

ﮐﻮﭼﻪ

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﺳﻼﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﮐﻮﭼﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﺩ

ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ

ﭘﺮﺳﺘﻮ ﺑﻮﺩ

ﻫﺰﺍﺭ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ

ﻭﮔﺮﻧﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ

ﺟﺰ ﺭﺍﻫﯽ ﺍﻧﺪﮎ

ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﻧﺪﮎ؟

 



تاريخ : دو شنبه 2 تير 1393برچسب:, | 22:28 | نویسنده : Ali

تو به انضمام شک هایت، یعنی

یک دقیقه سکوت در ابتدای تهمت هایت،

به احترام احسـاسی که در من پرپر شد..

به سکوت رجعت کرده ام از تو که

برایت فرقی ندارد که دل شعر، از شک بسوزد یا

ادبیات متعهدم به تو با جای خالی ات سالسا برقصد..

من از شک های توست که

به خفقان پناه برده ام تا رنگ و روی رفتۀ تو

از شعر من، خبر از سر ضمیر شـاعـر ندهد..

باور کن

تجمع بیجای شک، مانع کسب و کار عشق است..

حتی شما معشوق عزیز..

 



تاريخ : شنبه 31 خرداد 1393برچسب:, | 1:47 | نویسنده : Ali

از نگاه توست که

فشار احساس بالا می رود.. و

زمین زیر پای خیالم سست می شود.. تا

سرگیجه بگیرم در آرزوی سقوط روی آغوشت...

قرص لبانت را،

زیر زبانم بگذار بانو..

و با دست هایت فشار جنونم را بگیر،

پیش از آنکه کار این شعر، به سکته برسد..



تاريخ : سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, | 22:57 | نویسنده : Ali


هوای زدن به آغوش تو

بوسه هایی که از خجالت سرخ می شوند

لب هایی که از دهان نمی افتند

دست هایی که به لمس تو لبیک گفته اند

آغوشی که به طواف تو، کمر به احرام بسته است..

درست شبیه احساسی سرگردان، که

بی قرار و عطشناک،

در صفا و مروۀ سینه هایت،

در پیِ سراب خیالت

آنقدر به زمین خورده است که

از زمزم محال، جرعه ای بنوشانی اش..
...
همۀ بت ها را شکسته ام، تا

به وادی مقدس آغوشت اذن دخولم دهی.. تا

کعبۀ آغوشت را

با خلوص قبلۀ نگاهم کنی..



تاريخ : سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, | 2:37 | نویسنده : Ali

به دوست داشتنت مشغولم…

همانند سربازی که سالهاست در مَقرّی متروکه،

بی خبر از اتمام جنگ،

نگهبانی می‌دهــــد…!



تاريخ : دو شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, | 23:48 | نویسنده : Ali

می‌بینی ﭼﻪ ﺷﺐ ﺳﺎﮐﺘﯽ ﺍﺳﺖ!

ﺍﻧﮕﺎﺭ هیچ‌کسی ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ.

ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ هیـچ‌کس ﻧﯿﺴﺘﻢ...!



تاريخ : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393برچسب:, | 22:11 | نویسنده : Ali

برایش نوشتم

از انهدام زمـــان

از لامکانِ این خفقان

که بی او

بغض را نمی شود با احتیاط حمل کرد

فرو می شکند...



تاريخ : یک شنبه 24 فروردين 1393برچسب:, | 17:36 | نویسنده : Ali


دلت که گرفته باشد

فرقی نمی کند که در ضلع غربی تخت

تنهایی ات را جدی تر بگیری یا

در یک کافه شلوغ،

تکه های بهم چسب خوردۀ بغضت را

دو دستی بچسبی.. که میترسی

از این افتضاح ها که / بالا می آوری همیشه بغضت را

دلت که گرفته باشد.. ناگزیر

ادامه می دهی زندگی را به سمتِ جایی پرت

آنقدر تلو تلو / می خوری بغض هایی را که

به خنده های از سرِ جنونت حواله کرده ای..

و آرام

دست می کشی روی برمودای بدنت تا

قانع شوی حجم یک نفر از میان آغوشت کم شده..

تنهایی ات را

با خاطرات در میان می گذاری

آنقدر که حتم داری دیدارهای اتفاقی هم

ختم به خیرِ هیچ آیندۀ در هم گره خورده ای، نمی شود..

....

 





تاريخ : سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:, | 8:1 | نویسنده : Ali

تو را میگذارم برایِ بعد


برایِ وقتی که کم بیاورمت

مثِ همین چند لحظه پیش

مثل همین...

الان که باید باشی و نیستی.

تو را میگذارم برایِ بعد

برایِ وقتی که کسی نباشد که بگوید:

"همه چیزهایِ خوب مالِ من است"

تا من بفهمم رفتنی ام.

تو را میگذارم برایِ بعد

"برایِ وقتی که دلم یک چیزِ جدیدِ تکراری بخواهد"

مثلِ همین الان که تو ...

چرا نیستی؟

بانویِ من!


تاريخ : سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, | 18:18 | نویسنده : Ali

از وقتی که دوست ام مرا ترک کرده است،

کاری ندارم به جز راه رفتن!

راه می روم تا فراموش کنم....

راه می روم ،

می گریزم ،

دور می شوم....

دوست ام دیگر برنمی گردد،

اما من حالا

دونده دوی استقامت شده ام !

 

برای مخاطب خاص



تاريخ : شنبه 3 اسفند 1392برچسب:, | 10:12 | نویسنده : Ali


وقتی مال ِ یه دنیای دیگه باشی تو اتاق خوابت هم غریبی ... 

چه برسه وسط قهقهه ی آدمایی که دلشون یه ذرم واسه خودشون تنگ نشده 

میدونی ؟ دنیا یه وقتایی هر کاریش بکنی سفید نیست ... 

حالا هی واسش خط و نشون بکش ... هی صندلی پیدا کن بذار زیر پاهات 

آسمون اگه تونسته این همه دوری کنه یه وجب که دیگه براش چیزی نیست 

میدونی دردم چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

غریبـــــــــــــــــــــ ـــــــــم 

زبون ِ مورچه های این شهرو هم می فهمم اما باز غریبم

اونقدر زبونشونو می فهمم که میدونم چرا همیشه دسته جمعی حرکت می کنند 

غریبم نه اینکه هیچ کی تو عکس یادگاری واسم شاخ نذاره ها 

نه ...غریبم ... چون یه آلبو م دارم که وقتی بازش میکنم 

جای خالی اونقدر داره که " ... " هم پرش نمی کنه ....

غریبم

مثل زنگ تفریحی که زنگ بعدیش امتحان داری و کوفتت میشه 

مثل ساک یه سرباز که جاش اون ته ِ ته ِ اتوبوسه ............

تقصیر شناسنامه ام که نبود ...شیر خشکم هم اصل ِ اصل بود 

فقط واسه فهمیده شدن ، دنیا رو اشتباه اومدم

آره لعنتی ... به سرم زده ... 

راه برم ... راه بـــــــــــــــــــرم ... اونقدر برم که دیگه هیچ چی باهام راه نیاد 

یه سنگ قبر پیدا کنم با دو پُرس گل ِ اضافه .... 

بشینم و یه دل ِ سیر زار بزنم ... تا هیچ کس فکر نکنه 

گریه کردنم بی صاحابه ...........

صاحاب که داره ... اما دلش به دنیا نیست ....



تاريخ : یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:, | 6:47 | نویسنده : Ali


بايد به فکر تنهايی خودم باشم

دست خودم را می‌گيرم و

از خانه بيرون می‌زنيم.

در پارک

به جز درخت

هيچ‌کس نيست.

رُوی تمام نيمکت‌های خالی می‌نشينيم

تا پارک،

از تنهایی رنج نبرد.

دلم گرفته

ياد تنهايی اتاق خودمان می‌افتم

و از خودم خواهش می‌کنم

به خانه باز گردد...!



تاريخ : دو شنبه 30 دی 1392برچسب:, | 14:26 | نویسنده : Ali
یک روز می بوسـمـت ! 
پنهان کردن هم ندارد . 
مثل خنده های تو نیست که 

مخفی شان می کنی ، 
یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود 



یک روز می بوسمت !
یک روز که باران می بارد ، 
یک روز که چترمان دو نفره شده ،
یک روز که همه جا حسابی خیس است 
یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ ،
آرام تر از هر چه تصورش را کنی ،
آهسته ، می بوسمت ... .

یک روز می بوسمت !
هر چه پیش آید خوش آید !
حوصله ی حساب و کتاب کردن هم ندارم !
دلم ترسیده ، 

یک روز می بوسمت ! 
فوقش خدا مرا می برد جهنم ! 
فوقش می شوم ابلیس ! 
آن وقت تو هم به خاطر این که
یک « ابلیس » تو را بوسیده ، 
جهنمی می شوی ! 

جهنم که آمدی ، 
من آن جا پیدایت می کنم 
و از لج خدا هر روز می بوسمت !
وای خدا !
چه صفایی پیدا می کند جهنم ... !

یک روز می بوسمت !
می خندم و می بوسمت !
گریه می کنم و می بوسمت !
یک روز می آید که از آن روز به بعد ، 
من هر روز می بوسمت !

لبهایم را می گذارم روی گونه هایت ، 
و بعد هر چه بادا باد : می بوسمت !

تو احتمالا سرخ می شوی ، 
و من هم که پیش تو همیشه سرخم


تاريخ : شنبه 28 دی 1392برچسب:, | 23:19 | نویسنده : Ali

 انصاف نیست اینکه

 خودت را آنقدر دریغ کنی از آغوشم تا

تا طلبکار شوم از تمام ِ شهر،

 این همه نگاه حذر کرده از دلم را...

 راستی عشق برایت به چه قیمتی تمام شد که

 حراج کردی مرا، لابلای خاطراتی که

 به بهای عمرمان تمام شد..

 تو رو به راهِ صراط مستقیم رفتن شدی تا

هدایت شوم به انحراف ِ تنهایی..

 انصاف نیست ... نمی شود

بی خیال ِ اعلامیه هایی باشم که مرگ احساسم را

 بر در و دیوار خـــاطـــرات، بلند فریاد می زنند..

 این قبرهایی که

در گوشه کنار این شهر کنده ای، مُرده می خواهند..

نه ... انکار مرگ در توان ِ من نیست..

این احساسی که در تو سرکوب شد، دیگر روی پای زندگی نمی ایستد.



تاريخ : یک شنبه 22 دی 1392برچسب:, | 12:1 | نویسنده : Ali

بیا در آغوش بگیریم هم را

تو با خیالِ هرکس که دوست داری

من بیخیال

که تو دوستم نداری

باور کن

هیچ زمینی به آسمان نمی رود 

تنها

شاید
 
غروب لعنتیِ جمعه

کمی 

آسمانی شود.


تاريخ : دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, | 23:41 | نویسنده : Ali

 

سردم میشود...

در تابستانی که تو نیستی!

باید برگردی و ...

ببافی موهایت را

بیندازی دورِ گردنم

دورِ زندگیم

حالم

آنوقت...

من از پیچ و خمِ موهایت بالا بروم

نفس کم بیاورم، برایِ کشف کردنِ دنیایِ جدیدم

گم بشوم، درونِ زندگی

پرت بشوم، درونِ تنها خوشبختی که سیاه است



زیبایِ من...

موهایت را بباف و... 

دنیایِ مرا کمی گرم کن
 


تاريخ : پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:, | 3:43 | نویسنده : Ali
کم آورده ام... ای رفیق
تمامی ندارد این... شکستن ها
هر لحظه .... هر ثانیه...
هر بار می گویم
آخرین حقارت است
اما گویا... تمامی ندارد!

یک بار عاشق شدم
هزار بار توبه کردم...
خدا... می بخشد،می دانم
اما...
چشم... نمی بخشد
قلب... آرام نمی شود
ذهن... فراموش نمی کند

خسته شدم... خسته!
از چشمانی که همیشه... به راه اند
ازسینه ای که همیشه... بی قرار است
از خاطره هایی که مدام... مرورمی شوند
خدا را... بس است
سنگم که باشد
خرد می شود

چرا باور نمی کنند؟؟!!
او... رفته است
اگر او بود
من... توبه نمی کردم
شما هم ...دایه ی مهربان تر از مادر نمی شدید
تغاص چه را پس می دهم؟؟!!
نخواست ...نماند
تمامش کنید...

کم آورده ام.....کم آورده ام!
ای رفیق


تاريخ : یک شنبه 1 دی 1392برچسب:, | 18:13 | نویسنده : Ali


نشناختی من را عزیز
نشناختی
انقدر غرق بودی میانِ تردید
که بمانی، با من 
یا بروی، با او
که فرصت نشد
کمی حال و هوایِ عشقم را بدانی

نشد تا بدانی
کسی که به پایِ تو افتاده
و تو را به خدایی می پرستد
روزگاری برای خودش کسی بوده
و خدایی داشته

اگر چشم باز می کردی
من را می دیدی
وعشقم را
عاشق می شدی
حیف
حیف که ندیدی من را عزیز

دیر شده دیگر 
آخر از همان روز که رفتی
شناختنی نیستم دیگر
خیالِ تمامِ خیال هایت راحت
به جانِ عزیزترین کَست که من نیستم قسم
آزارِ من جز به خودم 
به هیچ تویی نمی رسد

کمی صبر و کمی دعا کن
برایِ طلوعِ خوشبختیت
که خودآزار ترین ادمِ زمین
همین روزها
خودش را میانِ دود و دردِ نبودنت
تمام می کند
و تو دوباره می خندی

من غروب کردم
و خوب شد که تو
نشناختی من را عزیز
نشناختی



تاريخ : چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, | 14:39 | نویسنده : Ali
روزگاری پسرت از تو می پرسد
 
تا حالا عاشق شده ای؟
 
و تو نشانیِ کسی را می دهی که من نیستم

و آن روز من خدا را دلداری می دهم

تا از غمِ من 

خداکشی نکند

هنوز باورم نمی شود

واقعا تمام شد؟...همین؟

من تو را ببینم و عاشق شوم و تمام؟

به کجایِ قبایِ خداییت بر می خورد خدا

اگر کسی به کسی که می خواهد می رسید

اصلا خدا را بی خیال

ولی با معرفت تو بگو من بعد از تو با خودم چکار کنم؟!


تاريخ : دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:, | 19:57 | نویسنده : Ali


امشب به سیم آخر زده ام

آنجا که "نت سکوت" خانه دارد

و به من زل زده است

این روزها همه حزب باد هستند

و من به تبری فکر می کنم

که ضربه هایش این ساز را ساخت

و وسوسه کلبه و تنهایی در ذهنم می دود

دور شوم

دور

دور ، آنجا که حتی دست خودم هم به من نرسد

و این قرصهای ده میل...

باور کن دیگر به سیم آخر زده ام

آرشه ات را بر من بکش

شاید شعر بهتری سرودم.



تاريخ : جمعه 22 آذر 1392برچسب:, | 20:33 | نویسنده : Ali


می‌خواهم با کسی بروم، که دوستش دارم.


نمی‌خوام بهایِ همراهی را با حساب و کتاب بسنجم،


یا در اندیشه‌یِ خوب و بَدش باشم،


نمی‌خوام بدانم، دوستم می‌دارد یا نمی‌دارد.


می‌خواهم بروم، با کسی که


دوستش می‌دارم...!



تاريخ : پنج شنبه 21 آذر 1392برچسب:, | 17:7 | نویسنده : Ali



راه برم ... راه بـــــــــــــــــــرم ... اونقدر برم که دیگه هیچ چی باهام راه نیاد

یه سنگ قبر پیدا کنم با دو پُرس گل ِ اضافه ....

بشینم و یه دل ِ سیر زار بزنم ... تا هیچ کس فکر نکنه

گریه کردنم بی صاحابه ...........

صاحاب که داره ... اما دلش به دنیا نیست ....

انگار جای انگشتام یه دستگیرست ....

دستگیرۀ یه چمدون ....



تاريخ : سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, | 21:51 | نویسنده : Ali

          صبوری می کنم نبودنت را

  • بغض را به امید گره میزنم
    خواستنم را به غرور
    گریه را به خنده
    خاطره را به باد
    دستم را به عصا 
    و پایم را به جاده

    صبوری می کنم نبودنت را 
    اما مانده ام قلبم را چه کنم؟

    خسته تر از آن است که به کسی بسپارم
    نه می توانم دفنش کنم
    و نه با خود ببرم.


تاريخ : شنبه 9 آذر 1392برچسب:, | 14:18 | نویسنده : Ali


دست هایت

بر تن دیگری می لغزد و

خیالت، در اشکِ چشم های من..

تقصیر هیچکس نیست که....

میدانی

تنهایی من از کُرگی آغوش نداشت..

که من

اقتضای طبیعتم بی کسی است تا

همیشه

شایعه ای از تو باشد که

برای خــــیالم حرف در بیاورد..

همیشه

مویی باشد که

به جای لمس دست های تو

به تن تنـــــــــــــــهایی ام راست شود..

باور کن

شایعه اگر شدنی بود

تو در آغوش دیگری شیوع نمی کردی..

و تنهایی

اگر تمام شدنی بود

من شبیه عقربی گرفتار ِ آتــــش

از این انزوا،

آنقدر جنون نمی گرفتم که

زهـــــرم را در سر زندگی، خــــــالی کنم..



تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:سکوت کن, | 15:0 | نویسنده : Ali


در مقابل شان می نشینی با همان حسی که

ژاندارک در کلیسا نشست

و سکوت می کنی تا هر کس از ظن خود، قضاوتت کند..

آنچه هستی را نمی فهمند

آنچه هستند را

اما با تمام وجود، می فهمی..

سکوت که می کنی

قیافه شان حق به جانب می شود

سکوت را که می شکنی

دست پیش را می گیرند که...

گاهی قضاوت شدن

ذات زندگی ات می شود و ارثیه روزهایت..

آتش حرف های شان

از هر فاصله ای که باشد

حکم به سوزاندن تو در میدان اصلی شهر می دهد..

.
.
این روزها

در و دیوار هم برایت

ژست کشیش ها را می گیرند..،

اما دلت هوای اعتراف دارد

در کلیسایی که

کشیشش مدت هاست

ایمان خود را از دست داده است..

این روزهاکه هوای اعتراف داری

تمام حرف ها

در گلویت کش می آیند و اعتراف نمی شوند..

دلت کشیشی را می خواهد

که خودش را از تو مومن تر نداند

و بفهمد تمام حرف های دلت را

بی آنکه مجازاتت کند..

سکوت کن

بگذار ژاندارک وار تو را به آتش بسپارند

آتش که می داند

سوختن گناه تو نیست.




تاريخ : سه شنبه 5 آذر 1392برچسب:, | 1:33 | نویسنده : Ali


نگاهت را به زمین میخ کرده ای

و دیدنم را جذر گرفته ای

بی آنکه بدانی

هر روز به توان می رسند

حرف هایی در من

که از بود و نبود تو آب می خورند..


این قدر سر به زیر نباش

کمی خیره شو در من..

نگاهم کن تا ایمان بیاورم

در من جاذبه ای هست هنوز

که تو را در آغوشم به زمین بزند..


نگاهم کن

بگذار ریشه بدوانم در ادراک نگاهت

که نگاهت

قاصد این روزهای ابری من است..

وقتی تو در نگاهم به عمق بزنی.. باران خواهم گرفت..



تاريخ : دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, | 16:35 | نویسنده : Ali

 

همه چیز قابل پیش بینی بود!

اصلا تو [به دنیا] آمده بودی که

کمی رنگ بپاشی روی...

زندگیِ این منی که سیاه می دید

قبل از تو حتی خورشید را!

تو درونِ چشم هایت دایرةالمعارفی داشتی

که من معنیِ زندگی را همان لحظه فهمیدم

اما خودم را به نفهمی زدم تا باز هم مرورش کنم

تو با لبخندت تمامِ غصه ها را به بازی گرفتی

و... با "دوستت دارم" نگفتن هایت 

دوست داشتن را برایم معنی کردی

دیروزِ من...

تو آمده بودی که... بروی...

 

 

 



تاريخ : شنبه 18 آبان 1392برچسب:, | 1:44 | نویسنده : Ali

 

این منصــــفانه نیست، من پیــر شــده باشـم

و تو در خیالم ،

درست مثل روزی که تَرکم کردی، زیبا و جوان !

همین شـده که هیـچ‌کس

باور نمی‌کند ،

معشوق من، بوده باشی ..



تاريخ : سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:, | 1:17 | نویسنده : Ali
 
شبیه تصادفی که
 
دلِ آمبولانس را هم به رحم می آورد،

مو به تن خیابان، سیخ کرده ام
 
چیزی شبیه زندگی را از دست داده ام و

غیر از لکه های خونِ غلتیده در من

به هیچ چیز معتمد نیستم..


با همان حسی

در کف آسفالت به خواب رفته ام

که با هم

در جلدِ خیابان فرو می رفتیم..


خون

اشک نیست.. که تمساح باشد..

اگر دلت به شهامت آمدن، رحیم شد

برایم کمی عشق بیاور که

دست خاطراتم را بی منت بگیرند

و یک دست

که بر موی خون آلوده ام به نوازش بلند شود..
 
خیابان اگر به تصادف ایمان نداشت

خط ویژه را، به پای آمبولانس الصاق نمی کرد.. و

آمبولانس

اگر به عشق اعتقاد داشت

تختخوابش را، دو نفره به آغوش ما عاریه می داد..


تاريخ : جمعه 3 آبان 1392برچسب:, | 2:8 | نویسنده : Ali
 
بیا کمی گناه کنیم
 
بیا غرق شویم در درکِ وسوسه

بیا حلول کنیم در جلد هم

بیا تا گناه را از نو معنا کنیم

از نو .. آغـــــوش را قرائت کنیم..

ایمانِ قوی دارم که

شیطان هم

تسبیح گوی می شود

وقتی دو کس در قبلۀ آغوش هم

عشق را

با خلوص، راز و ... نــیاز می کنند..


تاريخ : پنج شنبه 25 مهر 1392برچسب:, | 14:9 | نویسنده : Ali

 

زمان هم گاهی انتظارِ تو را می کشد

و خاموش می کند

درونِ زیرسیگاری‌ای

که دیگر حرفی برای گفتن 

باقی نمی گذارد و

میگذارم رفتنت خودش

طناب را دور گردنم

صاف کند!

وقتی نیستی فقط مرگ به من 

می آید و...

نمی رود!

 

 

 



تاريخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, | 22:42 | نویسنده : Ali

نا گزیر به رفتن که باشی‌

راه باشد یا بیراه خواهی‌ رفت

چمدانی سنگین از عکس‌ها و خاطره‌ها در دست

و سراب دیداری دوباره پیش رو

گاه می‌‌نشینی نگاه ‌ات به دوردست

غرقِ تخیّل تبخیر می‌‌شوی،

می‌ باری با خود سخن می‌‌گویی

و چنان در گذشته قدم می‌‌زنی‌-

که دیگر حال پرسه در حال را نداری

افسوس،

ناگزیر به رفتن که باشی‌ خواهی‌ رفت.



تاريخ : دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:, | 16:49 | نویسنده : Ali
 
یک امشب
 
بیا تا وسط حرف خیابان بپریم
 
و به معابر ورشکسته از عشق، رونق دوباره دهیم..

یک امشب
 
بیا تا به اعتبار تو،

به کوچه های خلوت شخصیت دهیم

و حق پایمال شده پیاده رو ها را از عابران مغموم باز ستانیم..

فقط همین امشب

مرا در خاکریز سینه هایت پناه بده

تا از این بی کسی تا بُن دندان مسلح جان سالم به در برم..

بگذار تا لمس آغوشت

پرچم سفیدی باشد میان جنگ های درونی من

یک امشب

بیا تا در نگاه هیز شهر، تانگو شویم..

و رفت و آمد کنیم در میان پیک های به بلوغ رسیده شراب

تا شب از دهان نیفتاده بیا

تا بی خوابی را به پلک های این شهر الصاق کنیم

این حق شهر ماست که

گاهی پاریس خطاب شود...


تاريخ : سه شنبه 9 مهر 1392برچسب:, | 23:17 | نویسنده : Ali


بغض هایم چشم از آسمان بر نمی دارند..

دلم دو کلام اشک می خواهد..

دو کلام حــــــــــرف حساب بارانی..

در سرم فرو نرفت هم نرفت..

همینکه

من باشم و خیابانی که

سربار بی کسی اش می شوم

همینکه سیگاری باشد تا

دست تنهایی ام را بگیرد

همینکه در چشم خیس شهر طاقباز گریه می کنم و

کسی به مـــــــرد بودنم مشکوک نمی شود... کافی است..


کاش خدا..

برای یک بار هم که شده

به جای چشم من

قرعۀ باران را به نام آسمان می زد..



تاريخ : یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:, | 14:31 | نویسنده : Ali


عشق های پیش پا افتاده

بی کسی های موضعی..

بغـــض های ورم کرده..

زخم ناسور خاطرات چرک کرده

مُسکن آغوش های عاریه ای و

مرهـــــم دست های زهــــــر آلوده..

تنهایی ات که پایمال عشاق دوره گرد شود

احساست مبتلا به دل بستن های عفونی می گردد..

دلت را واکسینۀ ویروس وابستگی و

خودت را قرنطینه کن از

جمع هایی که

بی کسی هایت را

عریض و طویل تر می کنند..

باور کن پیشگیری همیشه بهتر از درمان است..



تاريخ : شنبه 6 مهر 1392برچسب:, | 21:52 | نویسنده : Ali
 
آنقدر در تنهایی خودم را احتکار کرده ام که
 
قبل آنکه بی انصاف خطاب شوم، بی معرفت حساب می شوم..
 
موریانه های دفتر شعرم که

از خیانت باز گردند، مو به مو خواهند گفت که

فاسد شد، بس که پایش را

یک قدم از کابوس هایش آنطرف نگذاشت..

آنقدر خودم را

احتکار کرده ام که پوسیده باشم..

دست از تقاضا بردار.. من مدت هاست که

جز یک دل تار عنکبوت بسته

چیزی برای عرضه در بساطم نیست..


تاريخ : یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, | 4:39 | نویسنده : Ali

‫دلتنگی

میان وجودت، زبانه می کشد

وقتی تمام غروب های جمعه ای که به دلت آشناست

تنها یک تشابه اسمی است

با نبودن های کسی که دیگر نیست..

و زندگی را

قید می زنی آن لحظه که

با احترام به هزار عشاق سینه چاک

ترجیح می دهی

در اوهام یک پنجره غرق شوی

که تکلیف انتظار در تو را روشن می کند..

.
.
پنجره را خاموش کن

بگذار از تمام بغض های لم داده به گلویت

هیچ چشمی باردار نشود..

مادامیکه

تمام روزهایت در جمعه غروب کند

از دستان پنجره

هیچ معجزه ای نخواهد چکید..



تاريخ : پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, | 3:14 | نویسنده : Ali


تمام زندگی ام را

از حصار آغوشت جمع می کنم و

خودم را به کوچه علی چپ تنهایی می زنم..

معشوق که تو باشی

ارزش خداحافظی هم نداری..،

چه برسد به طعم بوسه هایی

که فقط خستگی هایش را مزه می کردم..

می روم تا خودم را

از آب و گل دروغ هایت در بیاورم..

بی آنکه نگران این باشم

که بی کسی با روزهایم چه خواهد کرد..

بی کسی تنها کسی را می ترساند

که راه و چاه تنهایی را بلد نباشد.. نه منی که

همیشه در ازدحام قهرمان های ورشکسته خیالت

ول میشدم به امان تنهایی..

برای تو که یک عمر قبیله ای عاشق شدی

نمی ارزد از عشق

چیزی جز لت و پارگی بند بند روحت را بفهمی..
و

برای من... می دانی

من از حال و هوای آغوش تو خوب درک کرده ام

که دست آموز تنهایی بودن

شرف دارد به شکستن غرور آغوشم

میان بوسه های شاخداری

که هر شب به خورد زهر خنده هایم می دادی..

تمام زندگی ام را جمع کرده ام..

باید از حدقه آغوشت، بیرون بزنم..

 

 



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
  • کوه
  • ابر جادو