پنهان کردن هم ندارد .
مثل خنده های تو نیست که
مخفی شان می کنی ،
یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود
یک روز می بوسمت !
یک روز که باران می بارد ،
یک روز که چترمان دو نفره شده ،
یک روز که همه جا حسابی خیس است
یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ ،
آرام تر از هر چه تصورش را کنی ،
آهسته ، می بوسمت ... .
یک روز می بوسمت !
هر چه پیش آید خوش آید !
حوصله ی حساب و کتاب کردن هم ندارم !
دلم ترسیده ،
یک روز می بوسمت !
فوقش خدا مرا می برد جهنم !
فوقش می شوم ابلیس !
آن وقت تو هم به خاطر این که
یک « ابلیس » تو را بوسیده ،
جهنمی می شوی !
جهنم که آمدی ،
من آن جا پیدایت می کنم
و از لج خدا هر روز می بوسمت !
وای خدا !
چه صفایی پیدا می کند جهنم ... !
یک روز می بوسمت !
می خندم و می بوسمت !
گریه می کنم و می بوسمت !
یک روز می آید که از آن روز به بعد ،
من هر روز می بوسمت !
لبهایم را می گذارم روی گونه هایت ،
و بعد هر چه بادا باد : می بوسمت !
تو احتمالا سرخ می شوی ،
و من هم که پیش تو همیشه سرخم
انصاف نیست اینکه
خودت را آنقدر دریغ کنی از آغوشم تا
تا طلبکار شوم از تمام ِ شهر،
این همه نگاه حذر کرده از دلم را...
راستی عشق برایت به چه قیمتی تمام شد که
حراج کردی مرا، لابلای خاطراتی که
به بهای عمرمان تمام شد..
تو رو به راهِ صراط مستقیم رفتن شدی تا
هدایت شوم به انحراف ِ تنهایی..
انصاف نیست ... نمی شود
بی خیال ِ اعلامیه هایی باشم که مرگ احساسم را
بر در و دیوار خـــاطـــرات، بلند فریاد می زنند..
این قبرهایی که
در گوشه کنار این شهر کنده ای، مُرده می خواهند..
نه ... انکار مرگ در توان ِ من نیست..
این احساسی که در تو سرکوب شد، دیگر روی پای زندگی نمی ایستد.
بی تو...
در من...
پاییزی جاریست!!
برگ ریزانی... از خاطرات ِ به جا مانده از تو!!
کهن درختانی... از عشق
که از احساس ِ انجماد ِ نبودنت
خواب را ...آرزو می کنند!
در من... پاییزی جاریست...
که مهر...از آن حذف شده!
و تکرار ِ آذر و... آذر و... آذر...
هر لحظه ...مرا به مرگ... نزدیک تر می کند
در پاییز ِ من...
وجدانی بیدارست!
که زاغکانش...
رفتنت را ...به تمسخر
قار قار می کنند
و تمام ِ امید... به بهار و آمدنت را
در وجودم... به سیاهی می کشانند
بی تو...
پاییز...
در من...
جاریست!!
بیا در آغوش بگیریم هم را
من بیخیال
که تو دوستم نداری
باور کن
هیچ زمینی به آسمان نمی رود
تنها
شاید
کمی
آسمانی شود.
در تابستانی که تو نیستی!
باید برگردی و ...
ببافی موهایت را
بیندازی دورِ گردنم
دورِ زندگیم
حالم
آنوقت...
من از پیچ و خمِ موهایت بالا بروم
نفس کم بیاورم، برایِ کشف کردنِ دنیایِ جدیدم
گم بشوم، درونِ زندگی
پرت بشوم، درونِ تنها خوشبختی که سیاه است
زیبایِ من...
موهایت را بباف و...
دنیایِ مرا کمی گرم کن
تمامی ندارد این... شکستن ها
هر لحظه .... هر ثانیه...
هر بار می گویم
آخرین حقارت است
اما گویا... تمامی ندارد!
یک بار عاشق شدم
هزار بار توبه کردم...
خدا... می بخشد،می دانم
اما...
چشم... نمی بخشد
قلب... آرام نمی شود
ذهن... فراموش نمی کند
خسته شدم... خسته!
از چشمانی که همیشه... به راه اند
ازسینه ای که همیشه... بی قرار است
از خاطره هایی که مدام... مرورمی شوند
خدا را... بس است
سنگم که باشد
خرد می شود
چرا باور نمی کنند؟؟!!
او... رفته است
اگر او بود
من... توبه نمی کردم
شما هم ...دایه ی مهربان تر از مادر نمی شدید
تغاص چه را پس می دهم؟؟!!
نخواست ...نماند
تمامش کنید...
کم آورده ام.....کم آورده ام!
ای رفیق
نشناختی من را عزیز
نشناختی
انقدر غرق بودی میانِ تردید
که بمانی، با من
یا بروی، با او
که فرصت نشد
کمی حال و هوایِ عشقم را بدانی
نشد تا بدانی
کسی که به پایِ تو افتاده
و تو را به خدایی می پرستد
روزگاری برای خودش کسی بوده
و خدایی داشته
اگر چشم باز می کردی
من را می دیدی
وعشقم را
عاشق می شدی
حیف
حیف که ندیدی من را عزیز
دیر شده دیگر
آخر از همان روز که رفتی
شناختنی نیستم دیگر
خیالِ تمامِ خیال هایت راحت
به جانِ عزیزترین کَست که من نیستم قسم
آزارِ من جز به خودم
به هیچ تویی نمی رسد
کمی صبر و کمی دعا کن
برایِ طلوعِ خوشبختیت
که خودآزار ترین ادمِ زمین
همین روزها
خودش را میانِ دود و دردِ نبودنت
تمام می کند
و تو دوباره می خندی
من غروب کردم
و خوب شد که تو
نشناختی من را عزیز
نشناختی
.: Weblog Themes By Pichak :.