نشناختی
تاريخ : یک شنبه 1 دی 1392برچسب:, | 18:13 | نویسنده : Ali


نشناختی من را عزیز
نشناختی
انقدر غرق بودی میانِ تردید
که بمانی، با من 
یا بروی، با او
که فرصت نشد
کمی حال و هوایِ عشقم را بدانی

نشد تا بدانی
کسی که به پایِ تو افتاده
و تو را به خدایی می پرستد
روزگاری برای خودش کسی بوده
و خدایی داشته

اگر چشم باز می کردی
من را می دیدی
وعشقم را
عاشق می شدی
حیف
حیف که ندیدی من را عزیز

دیر شده دیگر 
آخر از همان روز که رفتی
شناختنی نیستم دیگر
خیالِ تمامِ خیال هایت راحت
به جانِ عزیزترین کَست که من نیستم قسم
آزارِ من جز به خودم 
به هیچ تویی نمی رسد

کمی صبر و کمی دعا کن
برایِ طلوعِ خوشبختیت
که خودآزار ترین ادمِ زمین
همین روزها
خودش را میانِ دود و دردِ نبودنت
تمام می کند
و تو دوباره می خندی

من غروب کردم
و خوب شد که تو
نشناختی من را عزیز
نشناختی



نظرات شما عزیزان:

باران
ساعت12:28---2 دی 1392
رفتی ،

درست زمانی که دوست داشتنت را اعتراف کردم

و هنوز مانده ام چرا همه معشوقها می روند

به راهی ،

به امید کسی که شاید قرار نیست

اصلاً باشد .



negin
ساعت8:39---2 دی 1392
گاهی با زخمای تازه ترمیشه...دردای قدیمی رو از یاد برد...اما هرقدر به خودم زخم زدم...جای خالیت تو رو یادم آورد...بعضی حرفا بی نهایت تلخه...جوری که نمیشه انکار کنم...انقدر تلخ که دیگه می ترسم...با خودم اونا رو تکرار کنم...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • کوه
  • ابر جادو