نشناختی من را عزیز
نشناختی
انقدر غرق بودی میانِ تردید
که بمانی، با من
یا بروی، با او
که فرصت نشد
کمی حال و هوایِ عشقم را بدانی
نشد تا بدانی
کسی که به پایِ تو افتاده
و تو را به خدایی می پرستد
روزگاری برای خودش کسی بوده
و خدایی داشته
اگر چشم باز می کردی
من را می دیدی
وعشقم را
عاشق می شدی
حیف
حیف که ندیدی من را عزیز
دیر شده دیگر
آخر از همان روز که رفتی
شناختنی نیستم دیگر
خیالِ تمامِ خیال هایت راحت
به جانِ عزیزترین کَست که من نیستم قسم
آزارِ من جز به خودم
به هیچ تویی نمی رسد
کمی صبر و کمی دعا کن
برایِ طلوعِ خوشبختیت
که خودآزار ترین ادمِ زمین
همین روزها
خودش را میانِ دود و دردِ نبودنت
تمام می کند
و تو دوباره می خندی
من غروب کردم
و خوب شد که تو
نشناختی من را عزیز
نشناختی
نظرات شما عزیزان:
درست زمانی که دوست داشتنت را اعتراف کردم
و هنوز مانده ام چرا همه معشوقها می روند
به راهی ،
به امید کسی که شاید قرار نیست
اصلاً باشد .
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.: Weblog Themes By Pichak :.