تاريخ : پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, | 3:55 | نویسنده : Ali


اصلا به روی خودم هم نمی آورم

که نیستی

هر روز صبح

شماره ات را می‌ گیرم

زنی می‌ گوید: دستگاه مشترک…

حرفش را قطع می‌کنم!

صدایت چرا انقدر عوض شده عزیزم؟

خوبی؟ سرما که نخورده ای؟

می‌ دانی دلم چقدر برایت تنگ شده است؟

چند ثانیه ای سکوت می‌ کنم

من هم خوبم

مزاحمت نمی‌ شوم

اصلا به روی خودم هم نمی آورم

که نیستی…



تاريخ : چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, | 10:23 | نویسنده : Ali


پنهان میشوی پشتِ لبخندی که هم من میدانم هم خودت

دروغیست که تنها دامنِ مرا میگیرد

که درد می گیرد وقتی لبانت را باید آنطوری نشان بدهی که نیستند

باید دندان هایت را نشان آدم هایی بدهی که

تمام تلاششان را میکنند که پرانتز لبانت بسته شوند

میخندی تا فراموش کنی که فراموش شده ای

زیبایِ من تو از فراموش شدن بینِ این همه آدم

میترسی که گوشه زندگیه کسی باشی که در مرکزه زندگیه دیگریست

خسته ای... از بودنی که به چشم

نمی آید انگار امشب برای لحظه ای دیدنِ تو

یا حتی شنیدنِ صدایی که حتی میترسد بگوید دوستش دارد

به گمانم باید یک فنجان چای بریزی

امشب کسِ دیگری فنجانِ چایِ او را درونِ ظرف شویی، میشوید



تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, | 22:44 | نویسنده : Ali

 

همه چیز همانطوریست که باید باشد

خیابان های شلوغ

آدم هایی که انگار زیادی دیرشان شده

اصلاً همه چیز به طور وحشتناکی ایده آل است

هوای آفتابی

کافه های مه گرفته

حتی گربه‌ها هم از من نمیترسند!

اما...

لعنتیِ شعرهای من...

خنده ات در کدام خانه می پیچد

که من در تنهایی خودم می پیچم

در این خیابان های شلوغ!



تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, | 15:8 | نویسنده : Ali



تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, | 14:53 | نویسنده : Ali


انگار نمیشود تو را "دوستت" داشت

این را ساعت ها زمزمه نمیکنند، فریاد میزنند

به گمانم میگویند...

تو مرا نمیخواستی

تو هر کسی را میخواستی!

اصلا چه فرقی میکند

که هر روز آن پیراهنی را بپوشم که تو دوست داری

که شاید روزی تو را اتفاقی در خیابانی ببینم

که بدونِ تو بن بست است این روزها

انگار نمیشود دوست داشتنم را درونِ جیبت بریزم

برایِ روزهایِ تنهاییت

میترسم با دیگری زیادی احساس تنهایی کنی، بانویِ من



تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 23:32 | نویسنده : Ali

 

تو که حالِ مرا میدانی !

پس چرا حالم را می پرسی !؟

می پرسی تا من بگویم :

"خوبم !!!"

تا تو خیالت راحت شود !

تا بی عذاب وجدان !

برایم از دردهایت بگویی !

آرام شوی !

بروی !!!

حالم را نپرس !

همیشه نمیتوان!

دروغ گفت.



تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 15:16 | نویسنده : Ali



تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 5:15 | نویسنده : Ali


امشب

ساعت را به وقت ابدیّت کوک کن

و ته مانده های زندگی را سر بکش

بیداری

پایان خوشی ندارد

و هق هق های تنهایی ات دیگر

چشمان هیچ زنی را تر نمی کند

باور کن

زخم های چندساله

برای مثل اول شدن پیرند

و دستی که هر روز نمک پاشت می کند

حلقه ی طلایی اش را سال هاست گم کرده

من
این شعر را بارها خوانده ام

و هر بار

یکی از واژه هایش کم شد

مثل تو

که سال ها بازیگر نقشی بودی

که بهترین دیالوگش را

درست وقت افتادن پرده ها می خواند


باید بروم

و زندگی ات را

از گوشه و کنار خیابان های این شهر

جارو کنم.



تاريخ : یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:, | 23:35 | نویسنده : Ali



تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392برچسب:, | 1:56 | نویسنده : Ali


این ظلمت از سیاهی کدام شب

بر روشنایی ام غالب شده

که هر چه چراغ می نشانم

مغلوبِ تیرگی می شود !؟

در پشتِ کدام سلسله جبالِ غربی

خورشیدم بخواب رفته

که روزگارم مدتهاست

دلتنگِ طلوعی تابناک مانده ؟

من که از عمقِ دلم نامیدم ،

که مگر باز شود این شبِ تار،

این شبم را سحری نیست چرا ؟

من که صد بار تمنا کردم وَ ترا نالیدم ، که رهایم نکنی ،

از چه رو تنهایم ؟

به چه امید دگر ره جویم ؟

کور سویی ز کجا ، دل من شاد کند ؟

ره به من بنماید !

شبِ من را سحری نیست چرا ؟

شبِ من را سحری نیست چرا ؟



تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 13:21 | نویسنده : Ali


براي اينکه دوستم داشته باشي

هر کاري بگويي مي کنم

قيافه ام را عوض مي کنم

همان شکلي مي شوم که تو مي خواهي

اخلاقم را عوض مي کنم

همان طوري مي شوم که تو مي خواهي

حتي صدايم را عوض مي کنم

همان حرفهايي را مي زنم که تو مي خواهي

اصلاً اسمم را هم عوض مي کنم

هر اسمي که مي خواهي روي من بگذار

خب حالا دوستم داري ؟

نه ، صبر کن

لطفاً دوستم نداشته باش

چون حالا انقدر عوض شده ام که حتي حال خودم هم از خودم به هم مي خورد.

شل سیلور استاین



تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 12:34 | نویسنده : Ali

شب را دوست دارم

شب ، حکایتِ شیرینِ من و سکوت

هر حرکتی ، هر صدایی

نتِ موزونِ دل جویی ست !

گیجِ خوابم

مست وُ مدهوش

گاه بسته ، گاه باز

پلکِ من ، مستِ نیاز

می کِشم تا کش بیاید لحظه ها

چشم را می بندم

هر دم این خواب مرا

می بَرد از حال ، به دور

پشتِ دروازۀ پلک ،

قاصدِ خوش خبری منتظر است



تاريخ : جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, | 14:9 | نویسنده : Ali

پنج شنبه ها و جمعه ها

سال هاست می گذرد بدین مِنوال

بی تغییری در آنها .

غریب که باشی ،

فرقی نمی کنند روزها ، تعطیل یا غیرتعطیل .

نه مهمانی ، نه میهمانی ایی

نه فامیلی ، نه آشنایی .

به خواب می زنم خود را

شاید حس کنم جمعه بودن را !

می شنوم همهمۀ همسایه ها

خداااااحافظ...... خداااااحافظ

لحظۀ چِلاندنِ آخرین دقایقِ جمعه

خنده ای از قعرِ سینه ، جیغِ شوخی

وعدۀ دیدارِ دیگر

تَق وُ تَقِ درِ ماشین ، بوقِ آخر !


فرقی نمی کند کِی باشد ، کجا باشی

غریب که باشی ،

درکمترین صدایِ غریبه

آشناترین حس را می جویی

و شریک می شوی ، بی دعوت ، بی حضور

شاید هم دزد ،دزدی شریف !

دزدِ صداهایشان .

و سال هاست می گذرد بدین منوال

و به همین ها دلخوشم من

چه غم ، خیلی ها در شهرشان نیز

از من غریب ترند !



تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:, | 6:21 | نویسنده : Ali



تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:, | 5:42 | نویسنده : Ali


با دنیا سر جنگ داشت

مردی که

هر شب از خانهء تو

تا سر خیابان اصلی، زندگی را دود می کرد

و کلمات را مجبور

تا در هرزگی شعرهایش، بی آبرو شوند..

مردی که

به سایه تو زل می زد

و به سایه بی کس خود، مُسکن می داد

تا از پارادوکس بودن او در کنارت، دق نکند..

مردی که

گوشی تلفن را در میان راه رفتن های پشت پنجره ات می دید

اما باز از باجه تلفن سر کوچه، امید بوق آزاد داشت..

مردی که تنها

در سایه پرده اتاقت، موهای تو را دیده بود

و غبطه می خورد به سوم شخص خوشبخت قصه

که گیس های تو

دست هایش را برای بافتن

یک سر و گردن از او بالاتر می دانستند..

مردی که هربار

از فکر نداشتنت گریخت

به پنجره اتاقت رسید..

عابری بی حواس که مقصد برایش

به طور احمقانه ای، همیشه کوچه تو بود..

بیچاره کسبه محل...

نه، بیچاره مردی که مدت هاست

خودش را ساکن محله شما جا زده است...

.



تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:, | 3:8 | نویسنده : Ali


آمدنت را آنگونه مغرورانه و پر هیاهو

و اینهمه ماندنت را جسورانه

باور نمی کردم

نفسم می گرفت از اندیشۀ اقامتت

ماندی

و سالها جگر قسمتِ دندانم بود !

حال اینروزها ، اینگونه که بارِ سفر می بندی

آرام وُ بی صدا

در جبرِ سیلی نابهنگام

ازپشتِ سَدّ شکستۀ حقارت

باز هم رفتنت در باورم نبود

گویی تو خالقِ تاریکی وُ ریا وُ دروغ بوده ای

که از زمزمۀ سفرت ، رنگِ شب خاکستری گشته !

چگونه گذشت این همه سال ؟

چه کسی مرحم می نَهد بر این همه زخم ؟

نمی دانم ، شاید هیچکس !

اما تو میروی

تا گُم کنی گورت .

و من مثلِ همیشه صبورانه ، هنوز اینجایم

مَنی که به خار هم ندیدی ام !

اینجایم ، در حسِ خوب ماندن ، ساختن

وساختن ، ........... و از نو بنا نهادن



تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:, | 2:11 | نویسنده : Ali



تاريخ : چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:, | 5:22 | نویسنده : Ali

 

می روی ؟

برو بسلامت که می دانم

سفرت دیر گاهی ست آغاز شده !

اینجا ، کنار تو

من مدتهاست تنهایم !

دستم را که می گرفتی ،

تو ، نبودی !

من هم ، نبودم !

هر کدام در جمع وُ منهای هم!

ما هم ، نبودیم !

می روی ؟ برو که می دانم

بی من رفتنت هم ، سفر نیست

همچون ماندنت ،

که بودن ، نبود!

من با تو

و

تو با من

گرچه ما نمی شویم و در خودیم

اما

به بودنِ نبودن مان

معتادیم .

میروی ؟ برو

سفرمان بخیر.



تاريخ : چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:, | 5:20 | نویسنده : Ali


خیره ماندن را خوب بلدم

غرقه در دو به شک بودن

دست و پا زدن در تلاطمِ تردیدها

ساکنِ گریز پا !

رهروِ سبکبالِ خوش سفر

فکورِ زود رنجِ بی آزار

عاشقِ خیره ماندن به روبرو

مسافرِ همیشگیِ پروازِ خیال

همنشینِ بی گلایۀ اندیشه های دور وُ دراز

از گذشته تا حال

گاهی هم چند فردا آنطرف تر

خیره ماندن را خوب بلدم

خیلی خوب!



تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392برچسب:, | 2:48 | نویسنده : Ali


قطار می‌رَود،

تو می‌روی

تمامِ ایستگاه می‌رَود...

و من،

چقدر ساده‌ام

که سالهایِ سال

در انتظارِ تو

کنارِ این قطارِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان،

به نرده‌های ایستــگاهِ رفته

تکیه، داده‌ام!



تاريخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:, | 3:27 | نویسنده : Ali


جمعه که مي رسد شال و کلاه مي کني

کوک مي شوي روي کفش ها

رو مي زني به خيابان ها

تبعيد خاطرات مي شوي

دست مي بري در انتهاي قصه

تا خودت را تبرئه کني از تنهايي..



تاريخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, | 5:34 | نویسنده : Ali


 بعد از تو

خانه مریض شد

و درد

هر روز

کوچک و کوچکترش می کند

حالا

تنها

نیمی از اتاق مانده است

تا گاهی بی خوابی هایم را به آن برسانم

و کمی از آشپزخانه

که یک نفر را هم سیر نمی کند.



تاريخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, | 5:30 | نویسنده : Ali



تاريخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, | 5:17 | نویسنده : Ali


شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

استاد رد جوابش گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما

در هنگام عبوراز گندم زار به یاد

داشته باش که نمی توانی به عقب ب ر گردی و خوسه ای بچینی ...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید چه اوردی؟

با حسرت جواب داد هیچی: هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیدا کردنپر پشت ترین،تا انتهای گندم زار رفت

استاد گفت عشق یعنی همین.....!

شاگرد پرسید پس ازدواج چیست؟

استاد به سخن امد که: به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاوراما به

یادداشته باش که باز هم نمیتوانی باز هم به عقب برگردی......

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی برگشت.....

استاد پرسید که شاگرد را چه شدو او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت

بلندی را که دیدم،انتخاب کردم، ترسیدم که اگرجلو بروم باز هم دست خالی برگردم.

استاد باز هم گفت ازدواج هم یعنی همین....!

و این است فرق عشق وازدواج



تاريخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, | 5:8 | نویسنده : Ali


من در هیاهوی نبودنت ، بودن را با خود تکرار میکنم

که مبادا نداشتنت مثل همه روزمرگیها عادت شود.......

من در خیال تو با تو همقدم میشوم تمام کوچه هایی که تنگتر از دل من یکصدا تو را فریاد می زند........

من از این بهانه های همیشگیت لذت میبرم چرا که میدانم هنوز در قلبت جایی هست که برایم بهانه نیامدن بگیری...........

بگذار با سایه تو که روبرویم ایستاده خلوت کنم بگذار نفس به نفس تمام خاطره ها را مزه کنم ،

هنوز هم همان طعم گس خرمالو می دهد.............

بگذار توهم باشد ولی تو هم باشی که با نگاهت خاموش بمانی و در سکوت به حرکاتم بخندی..........

شهر من بی تو آسمانش بی غروب شده یا شاید من چشمانم جز رنگ تردید هیچ نمیبیند



تاريخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, | 1:43 | نویسنده : Ali


تمام دست های دنیا هم که در دست من باشند

اصلا اگر روز به اِذن من رو به سیاهی رَود

شب به خواست ِ من ‌، رو به سپیدی

باز اگر

تو دست مرا نگیری

دستی دستی

سنگین تر از تمام "اتفاق" ها

به‌روی زمین خواهم "افتاد"

راستی تا یادم نرفته

حالا که غصه هایم برای خودشان مردی شده اند

می‌شود

برایم قدری لالایی بخوانی ؟

از آن لالایی هایی که

هوش از سر کودکی هایم می‌بُرد ؟



  • کوه
  • ابر جادو