صبوری می کنم نبودنت را
-
بغض را به امید گره میزنم
خواستنم را به غرور
گریه را به خنده
خاطره را به باد
دستم را به عصا
و پایم را به جاده
صبوری می کنم نبودنت را
اما مانده ام قلبم را چه کنم؟
خسته تر از آن است که به کسی بسپارم
نه می توانم دفنش کنم
و نه با خود ببرم.
دست هایت
بر تن دیگری می لغزد و
خیالت، در اشکِ چشم های من..
تقصیر هیچکس نیست که....
میدانی
تنهایی من از کُرگی آغوش نداشت..
که من
اقتضای طبیعتم بی کسی است تا
همیشه
شایعه ای از تو باشد که
برای خــــیالم حرف در بیاورد..
همیشه
مویی باشد که
به جای لمس دست های تو
به تن تنـــــــــــــــهایی ام راست شود..
باور کن
شایعه اگر شدنی بود
تو در آغوش دیگری شیوع نمی کردی..
و تنهایی
اگر تمام شدنی بود
من شبیه عقربی گرفتار ِ آتــــش
از این انزوا،
آنقدر جنون نمی گرفتم که
زهـــــرم را در سر زندگی، خــــــالی کنم..
در مقابل شان می نشینی با همان حسی که
ژاندارک در کلیسا نشست
و سکوت می کنی تا هر کس از ظن خود، قضاوتت کند..
آنچه هستی را نمی فهمند
آنچه هستند را
اما با تمام وجود، می فهمی..
سکوت که می کنی
قیافه شان حق به جانب می شود
سکوت را که می شکنی
دست پیش را می گیرند که...
گاهی قضاوت شدن
ذات زندگی ات می شود و ارثیه روزهایت..
آتش حرف های شان
از هر فاصله ای که باشد
حکم به سوزاندن تو در میدان اصلی شهر می دهد..
.
.
این روزها
در و دیوار هم برایت
ژست کشیش ها را می گیرند..،
اما دلت هوای اعتراف دارد
در کلیسایی که
کشیشش مدت هاست
ایمان خود را از دست داده است..
این روزهاکه هوای اعتراف داری
تمام حرف ها
در گلویت کش می آیند و اعتراف نمی شوند..
دلت کشیشی را می خواهد
که خودش را از تو مومن تر نداند
و بفهمد تمام حرف های دلت را
بی آنکه مجازاتت کند..
سکوت کن
بگذار ژاندارک وار تو را به آتش بسپارند
آتش که می داند
سوختن گناه تو نیست.
نگاهت را به زمین میخ کرده ای
و دیدنم را جذر گرفته ای
بی آنکه بدانی
هر روز به توان می رسند
حرف هایی در من
که از بود و نبود تو آب می خورند..
این قدر سر به زیر نباش
کمی خیره شو در من..
نگاهم کن تا ایمان بیاورم
در من جاذبه ای هست هنوز
که تو را در آغوشم به زمین بزند..
نگاهم کن
بگذار ریشه بدوانم در ادراک نگاهت
که نگاهت
قاصد این روزهای ابری من است..
وقتی تو در نگاهم به عمق بزنی.. باران خواهم گرفت..
اصلا تو [به دنیا] آمده بودی که
کمی رنگ بپاشی روی...
زندگیِ این منی که سیاه می دید
قبل از تو حتی خورشید را!
تو درونِ چشم هایت دایرةالمعارفی داشتی
که من معنیِ زندگی را همان لحظه فهمیدم
اما خودم را به نفهمی زدم تا باز هم مرورش کنم
تو با لبخندت تمامِ غصه ها را به بازی گرفتی
و... با "دوستت دارم" نگفتن هایت
دوست داشتن را برایم معنی کردی
دیروزِ من...
تو آمده بودی که... بروی...
این منصــــفانه نیست، من پیــر شــده باشـم
و تو در خیالم ،
درست مثل روزی که تَرکم کردی، زیبا و جوان !
همین شـده که هیـچکس
باور نمیکند ،
معشوق من، بوده باشی ..
مو به تن خیابان، سیخ کرده ام
غیر از لکه های خونِ غلتیده در من
به هیچ چیز معتمد نیستم..
با همان حسی
در کف آسفالت به خواب رفته ام
که با هم
در جلدِ خیابان فرو می رفتیم..
خون
اشک نیست.. که تمساح باشد..
اگر دلت به شهامت آمدن، رحیم شد
برایم کمی عشق بیاور که
دست خاطراتم را بی منت بگیرند
و یک دست
که بر موی خون آلوده ام به نوازش بلند شود..
خط ویژه را، به پای آمبولانس الصاق نمی کرد.. و
آمبولانس
اگر به عشق اعتقاد داشت
تختخوابش را، دو نفره به آغوش ما عاریه می داد..
زیر لب، چرک نویسِ فحش هایش را
مرتب می کرد.. و بعد انگار با خیال ِ زن هنوز
رودروایسی داشته باشد......پشیمان شد..
سیگار را به دندان گزید و در خودش، تب کرد تا
هذیان را از سر بگیرد و خودش را از نو، توضیح بدهد..
تا درجه ای که من
حقیر شده ام، در معنای حقارت نمی گنجد..
انگار زنده زنده تجزیه می شوم.. وقتی
موریانه ها در تو لانه می کنند و مرا ذره ذره تمام می کنند..
چرک نویس فحش هایش را جمع بست و
نتیجه گرفت.. : «لکاته..» و بعد
بوف کوری در کوچه های تاریک ذهنش، لانه کرد:
«اسمش را لکاته گذاشتم چون
هیچ اسمی به این خوبی رویش نمی افتاد..
این اسم کشش مخصوصی داشت..
اصلا چطور ممکن بود او به کسی علاقه پیدا کند؟
یک زنِ هوس باز که
یک مرد را برای شهوترانی،
یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجه دادن لازم داشت..
گمان نمی کنم که او به این تثلیث هم اکتفا می کرد ولی
قطعا مرا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود و
در حقیقت بهتر از این نمی توانست انتخاب کند..."••
بوف کور-صادق هدایت
بیا حلول کنیم در جلد هم
بیا تا گناه را از نو معنا کنیم
از نو .. آغـــــوش را قرائت کنیم..
ایمانِ قوی دارم که
شیطان هم
تسبیح گوی می شود
وقتی دو کس در قبلۀ آغوش هم
عشق را
با خلوص، راز و ... نــیاز می کنند..
و خاموش می کند
درونِ زیرسیگاریای
که دیگر حرفی برای گفتن
باقی نمی گذارد و
میگذارم رفتنت خودش
طناب را دور گردنم
صاف کند!
وقتی نیستی فقط مرگ به من
می آید و...
نمی رود!
نا گزیر به رفتن که باشی
راه باشد یا بیراه خواهی رفت
چمدانی سنگین از عکسها و خاطرهها در دست
و سراب دیداری دوباره پیش رو
گاه مینشینی نگاه ات به دوردست
غرقِ تخیّل تبخیر میشوی،
می باری با خود سخن میگویی
و چنان در گذشته قدم میزنی-
که دیگر حال پرسه در حال را نداری
افسوس،
ناگزیر به رفتن که باشی خواهی رفت.
یک امشب
به کوچه های خلوت شخصیت دهیم
و حق پایمال شده پیاده رو ها را از عابران مغموم باز ستانیم..
فقط همین امشب
مرا در خاکریز سینه هایت پناه بده
تا از این بی کسی تا بُن دندان مسلح جان سالم به در برم..
بگذار تا لمس آغوشت
پرچم سفیدی باشد میان جنگ های درونی من
یک امشب
بیا تا در نگاه هیز شهر، تانگو شویم..
و رفت و آمد کنیم در میان پیک های به بلوغ رسیده شراب
تا شب از دهان نیفتاده بیا
تا بی خوابی را به پلک های این شهر الصاق کنیم
این حق شهر ماست که
گاهی پاریس خطاب شود...
لمس تن تو
شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد
داغی لبت، جهنم من است
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند
هم آغوشی با تو، هم خوابگی چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد...
فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس
خاتون من
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم،
یک بوسه
یک نگاه حتی حرامم باد
اگر تو عاشق من نباشی...
احمد شاملو
پای هر خداحافظی محکم باش ...
کم کم ياد خواهی گرفت تفاوت ظريف ميان نگهداشتن يک دست
و زنجير کردن يک روح را
اينکه عشق تکيه کردن نيست و رفاقت، اطمينان خاطر
و ياد ميگيری که بوسهها قرارداد نيستند و هديهها،
معني عهد و پيمان نميدهند ...
کم کم ياد مي گيری که حتي نور خورشيد هم ميسوزاند
اگر زياد آفتاب بگيري
بايد باغ ِ خودت را پرورش دهی
به جای اينکه منتظر کسي باشی تا برايت گل بياورد ...
ياد ميگيری که ميتواني تحمل کني که محکم باشی
پای هر خداحافظی
ياد می گيری که خيلی می ارزی ...
خورخه لوییس بورخس
بغض هایم چشم از آسمان بر نمی دارند..
دلم دو کلام اشک می خواهد..
دو کلام حــــــــــرف حساب بارانی..
در سرم فرو نرفت هم نرفت..
همینکه
من باشم و خیابانی که
سربار بی کسی اش می شوم
همینکه سیگاری باشد تا
دست تنهایی ام را بگیرد
همینکه در چشم خیس شهر طاقباز گریه می کنم و
کسی به مـــــــرد بودنم مشکوک نمی شود... کافی است..
کاش خدا..
برای یک بار هم که شده
به جای چشم من
قرعۀ باران را به نام آسمان می زد..
عشق های پیش پا افتاده
بی کسی های موضعی..
بغـــض های ورم کرده..
زخم ناسور خاطرات چرک کرده
مُسکن آغوش های عاریه ای و
مرهـــــم دست های زهــــــر آلوده..
تنهایی ات که پایمال عشاق دوره گرد شود
احساست مبتلا به دل بستن های عفونی می گردد..
دلت را واکسینۀ ویروس وابستگی و
خودت را قرنطینه کن از
جمع هایی که
بی کسی هایت را
عریض و طویل تر می کنند..
باور کن پیشگیری همیشه بهتر از درمان است..
از خیانت باز گردند، مو به مو خواهند گفت که
فاسد شد، بس که پایش را
یک قدم از کابوس هایش آنطرف نگذاشت..
آنقدر خودم را
احتکار کرده ام که پوسیده باشم..
دست از تقاضا بردار.. من مدت هاست که
جز یک دل تار عنکبوت بسته
چیزی برای عرضه در بساطم نیست..
دلتنگی
میان وجودت، زبانه می کشد
وقتی تمام غروب های جمعه ای که به دلت آشناست
تنها یک تشابه اسمی است
با نبودن های کسی که دیگر نیست..
و زندگی را
قید می زنی آن لحظه که
با احترام به هزار عشاق سینه چاک
ترجیح می دهی
در اوهام یک پنجره غرق شوی
که تکلیف انتظار در تو را روشن می کند..
.
.
پنجره را خاموش کن
بگذار از تمام بغض های لم داده به گلویت
هیچ چشمی باردار نشود..
مادامیکه
تمام روزهایت در جمعه غروب کند
از دستان پنجره
هیچ معجزه ای نخواهد چکید..
تمام زندگی ام را
از حصار آغوشت جمع می کنم و
خودم را به کوچه علی چپ تنهایی می زنم..
معشوق که تو باشی
ارزش خداحافظی هم نداری..،
چه برسد به طعم بوسه هایی
که فقط خستگی هایش را مزه می کردم..
می روم تا خودم را
از آب و گل دروغ هایت در بیاورم..
بی آنکه نگران این باشم
که بی کسی با روزهایم چه خواهد کرد..
بی کسی تنها کسی را می ترساند
که راه و چاه تنهایی را بلد نباشد.. نه منی که
همیشه در ازدحام قهرمان های ورشکسته خیالت
ول میشدم به امان تنهایی..
برای تو که یک عمر قبیله ای عاشق شدی
نمی ارزد از عشق
چیزی جز لت و پارگی بند بند روحت را بفهمی..
و
برای من... می دانی
من از حال و هوای آغوش تو خوب درک کرده ام
که دست آموز تنهایی بودن
شرف دارد به شکستن غرور آغوشم
میان بوسه های شاخداری
که هر شب به خورد زهر خنده هایم می دادی..
تمام زندگی ام را جمع کرده ام..
باید از حدقه آغوشت، بیرون بزنم..
گاهی از تمام کوچه ها و خیابان ها ، از میان تمام آغوش ها ، از لابلای تمام نگاه ها ،
خودت را به خانه میرسانی و مستقیم راهت را به سمت اتاق خوابت کج میکنی .
میرسی ، پتو را تا تمام زیبایی ات به رخ میکشی ، آن زیر ، دنیای خودت را دوباره می یابی .
دنیایی پر از اشک و اشک و اشک ... اشک میریزی و
با خودت فکر میکنی که اگر این سقف پتویی را نداشتی ، باید دردهایت را کجا خالی میکردی
محبوبم
دیر آمدی....
سالهاست دلم را به دست باد سپردم
تا که با عطر هر نسیم بوی مرا به مشام تو برساند
بوی دلتنگی های شبانه ام
عزیزم
دیر آمدی...
مدتی است که با نگاه بیگانه ام
و لحظه ها را سربه زیر طی می کنم
مبادا که درگیر چشمانی شوم
که آرزوی خوابهای بی هویتم شود
نازنینم
دیر آمدی...
از تابستان سالی که رفتی
چندین تیر و مرداد و شهریور گذشت
و من به هیچ پاییزی ایمان نیاوردم
چرا که بودن تو را برایم زیر سووال برد
حالا که آمده ای
مرا پیدا نخواهی کرد
من عازم سفر بی انتهای خاموش بی کسی شدم
نشانی هم ندارم
تو برای رسیدن به من
باید بازگردی و از ابتدا آغاز کنی
اگر توانستی قاعده دنیا را تغییر دهی
ایمان داشته باش
من پشت پنجره باغ احساست
عاشقانه انتظار را تماشا می کنم.....
می بینی
به هر که می سپاری ام
پس می آیم
این بار
به دریا بسپار مرا
من و ماهی ها
عاشق ات می مانیم
گاه گاهی
به رودخانه
می آیی ......؟
پاپیچ تقویم شدن بیفایده ست
ابتدای سال ات که
مقلب القلوب تنهایی باشد.. توفیری نمی کند که
شهریور دل خستگی ها با چه حالی تحویل شود..
دیگر حتی مهم نیست..، همین که مادر
نطفه نُه ماهه تنهایی ام را به ناف شهریور بسته است..
تمام زندگی ام که
صورت فلکی بی حوصلگی ها باشد...
تمام سال ام که چله نشین خزان باشد...،
شهریور.... ابتدای پائیزی می شود که چهار ماه دارد....
همین بغض های پشت پرده
این ابرهای باد آورده..
اشک هایی که
لفتش نمی دهند.. بی هوا می بارند
لعنت به همین اشک ها
که به آب می دهند دسته گل غرورت را..
لعنت به این چشم های زبان دراز
این چشمانی که تن نداده به آسیاب، سفید هستند
و قسم به
این ریتم گرفتن از صدای شکستن ها
این "دل" / شکستگی های "بغض.. "
و آن "غروری" که از وسط ترک برداشت..
ریتم می گیری با همین ها..
حرف هایت را نشخوار می کنی روی ضرباهنگ شکستن ها
بخش می شوی روی نت به نت همین تثلیث تا
باور کنی آرام که از قلم عشق افتاده ای..
شکستن که
به دل و بغضت بنشیند.. غرورت بر باد می رود..
چشم هایت را روی تمام بشریت،
درویش می کنی تا همیشه
یادت بماند که گاه به سادگی پرسیدن یک نشانی
به دَرَکِ بی کسی واصل می شوی..
خون می پوشی و
مثلِ فرشته ها
در جاده قدم مى زنى
وقتى سگ ِ درونم
سمتت حمله مى كند
زخمى تر مى شوم
تو اما با خاطر آرام
به رفتنت ادامه مى دهى
بى آنكه بدانى
سرخىِ پيراهنت
اعلان ِ جنگ است
اصلا به روی خودم هم نمی آورم
که نیستی
هر روز صبح
شماره ات را می گیرم
زنی می گوید: دستگاه مشترک…
حرفش را قطع میکنم!
صدایت چرا انقدر عوض شده عزیزم؟
خوبی؟ سرما که نخورده ای؟
می دانی دلم چقدر برایت تنگ شده است؟
چند ثانیه ای سکوت می کنم
من هم خوبم
مزاحمت نمی شوم
اصلا به روی خودم هم نمی آورم
که نیستی…
پنهان میشوی پشتِ لبخندی که هم من میدانم هم خودت
دروغیست که تنها دامنِ مرا میگیرد
که درد می گیرد وقتی لبانت را باید آنطوری نشان بدهی که نیستند
باید دندان هایت را نشان آدم هایی بدهی که
تمام تلاششان را میکنند که پرانتز لبانت بسته شوند
میخندی تا فراموش کنی که فراموش شده ای
زیبایِ من تو از فراموش شدن بینِ این همه آدم
میترسی که گوشه زندگیه کسی باشی که در مرکزه زندگیه دیگریست
خسته ای... از بودنی که به چشم
نمی آید انگار امشب برای لحظه ای دیدنِ تو
یا حتی شنیدنِ صدایی که حتی میترسد بگوید دوستش دارد
به گمانم باید یک فنجان چای بریزی
امشب کسِ دیگری فنجانِ چایِ او را درونِ ظرف شویی، میشوید
همه چیز همانطوریست که باید باشد
خیابان های شلوغ
آدم هایی که انگار زیادی دیرشان شده
اصلاً همه چیز به طور وحشتناکی ایده آل است
هوای آفتابی
کافه های مه گرفته
حتی گربهها هم از من نمیترسند!
اما...
لعنتیِ شعرهای من...
خنده ات در کدام خانه می پیچد
که من در تنهایی خودم می پیچم
در این خیابان های شلوغ!
.: Weblog Themes By Pichak :.