تاريخ : سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:, | 1:17 | نویسنده : Ali
 
شبیه تصادفی که
 
دلِ آمبولانس را هم به رحم می آورد،

مو به تن خیابان، سیخ کرده ام
 
چیزی شبیه زندگی را از دست داده ام و

غیر از لکه های خونِ غلتیده در من

به هیچ چیز معتمد نیستم..


با همان حسی

در کف آسفالت به خواب رفته ام

که با هم

در جلدِ خیابان فرو می رفتیم..


خون

اشک نیست.. که تمساح باشد..

اگر دلت به شهامت آمدن، رحیم شد

برایم کمی عشق بیاور که

دست خاطراتم را بی منت بگیرند

و یک دست

که بر موی خون آلوده ام به نوازش بلند شود..
 
خیابان اگر به تصادف ایمان نداشت

خط ویژه را، به پای آمبولانس الصاق نمی کرد.. و

آمبولانس

اگر به عشق اعتقاد داشت

تختخوابش را، دو نفره به آغوش ما عاریه می داد..


تاريخ : جمعه 3 آبان 1392برچسب:, | 2:8 | نویسنده : Ali
 
بیا کمی گناه کنیم
 
بیا غرق شویم در درکِ وسوسه

بیا حلول کنیم در جلد هم

بیا تا گناه را از نو معنا کنیم

از نو .. آغـــــوش را قرائت کنیم..

ایمانِ قوی دارم که

شیطان هم

تسبیح گوی می شود

وقتی دو کس در قبلۀ آغوش هم

عشق را

با خلوص، راز و ... نــیاز می کنند..


تاريخ : پنج شنبه 25 مهر 1392برچسب:, | 14:9 | نویسنده : Ali

 

زمان هم گاهی انتظارِ تو را می کشد

و خاموش می کند

درونِ زیرسیگاری‌ای

که دیگر حرفی برای گفتن 

باقی نمی گذارد و

میگذارم رفتنت خودش

طناب را دور گردنم

صاف کند!

وقتی نیستی فقط مرگ به من 

می آید و...

نمی رود!

 

 

 



تاريخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, | 22:42 | نویسنده : Ali

نا گزیر به رفتن که باشی‌

راه باشد یا بیراه خواهی‌ رفت

چمدانی سنگین از عکس‌ها و خاطره‌ها در دست

و سراب دیداری دوباره پیش رو

گاه می‌‌نشینی نگاه ‌ات به دوردست

غرقِ تخیّل تبخیر می‌‌شوی،

می‌ باری با خود سخن می‌‌گویی

و چنان در گذشته قدم می‌‌زنی‌-

که دیگر حال پرسه در حال را نداری

افسوس،

ناگزیر به رفتن که باشی‌ خواهی‌ رفت.



تاريخ : دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:, | 16:49 | نویسنده : Ali
 
یک امشب
 
بیا تا وسط حرف خیابان بپریم
 
و به معابر ورشکسته از عشق، رونق دوباره دهیم..

یک امشب
 
بیا تا به اعتبار تو،

به کوچه های خلوت شخصیت دهیم

و حق پایمال شده پیاده رو ها را از عابران مغموم باز ستانیم..

فقط همین امشب

مرا در خاکریز سینه هایت پناه بده

تا از این بی کسی تا بُن دندان مسلح جان سالم به در برم..

بگذار تا لمس آغوشت

پرچم سفیدی باشد میان جنگ های درونی من

یک امشب

بیا تا در نگاه هیز شهر، تانگو شویم..

و رفت و آمد کنیم در میان پیک های به بلوغ رسیده شراب

تا شب از دهان نیفتاده بیا

تا بی خوابی را به پلک های این شهر الصاق کنیم

این حق شهر ماست که

گاهی پاریس خطاب شود...


تاريخ : سه شنبه 9 مهر 1392برچسب:, | 23:17 | نویسنده : Ali


بغض هایم چشم از آسمان بر نمی دارند..

دلم دو کلام اشک می خواهد..

دو کلام حــــــــــرف حساب بارانی..

در سرم فرو نرفت هم نرفت..

همینکه

من باشم و خیابانی که

سربار بی کسی اش می شوم

همینکه سیگاری باشد تا

دست تنهایی ام را بگیرد

همینکه در چشم خیس شهر طاقباز گریه می کنم و

کسی به مـــــــرد بودنم مشکوک نمی شود... کافی است..


کاش خدا..

برای یک بار هم که شده

به جای چشم من

قرعۀ باران را به نام آسمان می زد..



تاريخ : یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:, | 14:31 | نویسنده : Ali


عشق های پیش پا افتاده

بی کسی های موضعی..

بغـــض های ورم کرده..

زخم ناسور خاطرات چرک کرده

مُسکن آغوش های عاریه ای و

مرهـــــم دست های زهــــــر آلوده..

تنهایی ات که پایمال عشاق دوره گرد شود

احساست مبتلا به دل بستن های عفونی می گردد..

دلت را واکسینۀ ویروس وابستگی و

خودت را قرنطینه کن از

جمع هایی که

بی کسی هایت را

عریض و طویل تر می کنند..

باور کن پیشگیری همیشه بهتر از درمان است..



تاريخ : شنبه 6 مهر 1392برچسب:, | 21:52 | نویسنده : Ali
 
آنقدر در تنهایی خودم را احتکار کرده ام که
 
قبل آنکه بی انصاف خطاب شوم، بی معرفت حساب می شوم..
 
موریانه های دفتر شعرم که

از خیانت باز گردند، مو به مو خواهند گفت که

فاسد شد، بس که پایش را

یک قدم از کابوس هایش آنطرف نگذاشت..

آنقدر خودم را

احتکار کرده ام که پوسیده باشم..

دست از تقاضا بردار.. من مدت هاست که

جز یک دل تار عنکبوت بسته

چیزی برای عرضه در بساطم نیست..


تاريخ : یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, | 4:39 | نویسنده : Ali

‫دلتنگی

میان وجودت، زبانه می کشد

وقتی تمام غروب های جمعه ای که به دلت آشناست

تنها یک تشابه اسمی است

با نبودن های کسی که دیگر نیست..

و زندگی را

قید می زنی آن لحظه که

با احترام به هزار عشاق سینه چاک

ترجیح می دهی

در اوهام یک پنجره غرق شوی

که تکلیف انتظار در تو را روشن می کند..

.
.
پنجره را خاموش کن

بگذار از تمام بغض های لم داده به گلویت

هیچ چشمی باردار نشود..

مادامیکه

تمام روزهایت در جمعه غروب کند

از دستان پنجره

هیچ معجزه ای نخواهد چکید..



تاريخ : پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:, | 3:14 | نویسنده : Ali


تمام زندگی ام را

از حصار آغوشت جمع می کنم و

خودم را به کوچه علی چپ تنهایی می زنم..

معشوق که تو باشی

ارزش خداحافظی هم نداری..،

چه برسد به طعم بوسه هایی

که فقط خستگی هایش را مزه می کردم..

می روم تا خودم را

از آب و گل دروغ هایت در بیاورم..

بی آنکه نگران این باشم

که بی کسی با روزهایم چه خواهد کرد..

بی کسی تنها کسی را می ترساند

که راه و چاه تنهایی را بلد نباشد.. نه منی که

همیشه در ازدحام قهرمان های ورشکسته خیالت

ول میشدم به امان تنهایی..

برای تو که یک عمر قبیله ای عاشق شدی

نمی ارزد از عشق

چیزی جز لت و پارگی بند بند روحت را بفهمی..
و

برای من... می دانی

من از حال و هوای آغوش تو خوب درک کرده ام

که دست آموز تنهایی بودن

شرف دارد به شکستن غرور آغوشم

میان بوسه های شاخداری

که هر شب به خورد زهر خنده هایم می دادی..

تمام زندگی ام را جمع کرده ام..

باید از حدقه آغوشت، بیرون بزنم..

 

 



تاريخ : جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, | 23:8 | نویسنده : Ali


گاهی از تمام کوچه ها و خیابان ها ، از میان تمام آغوش ها ، از لابلای تمام نگاه ها ،

خودت را به خانه میرسانی و مستقیم راهت را به سمت اتاق خوابت کج میکنی .

میرسی ، پتو را تا تمام زیبایی ات به رخ میکشی ، آن زیر ، دنیای خودت را دوباره می یابی .

دنیایی پر از اشک و اشک و اشک ... اشک میریزی و

با خودت فکر میکنی که اگر این سقف پتویی را نداشتی ، باید دردهایت را کجا خالی میکردی



تاريخ : سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, | 17:19 | نویسنده : Ali


محبوبم

دیر آمدی....

سالهاست دلم را به دست باد سپردم

تا که با عطر هر نسیم بوی مرا به مشام تو برساند

بوی دلتنگی های شبانه ام

عزیزم

دیر آمدی...

مدتی است که با نگاه بیگانه ام

و لحظه ها را سربه زیر طی می کنم

مبادا که درگیر چشمانی شوم

که آرزوی خوابهای بی هویتم شود

نازنینم

دیر آمدی...

از تابستان سالی که رفتی

چندین تیر و مرداد و شهریور گذشت

و من به هیچ پاییزی ایمان نیاوردم

چرا که بودن تو را برایم زیر سووال برد

حالا که آمده ای

مرا پیدا نخواهی کرد

من عازم سفر بی انتهای خاموش بی کسی شدم

نشانی هم ندارم

تو برای رسیدن به من

باید بازگردی و از ابتدا آغاز کنی

اگر توانستی قاعده دنیا را تغییر دهی

ایمان داشته باش

من پشت پنجره باغ احساست


عاشقانه انتظار را تماشا می کنم.....



تاريخ : دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, | 9:14 | نویسنده : Ali


می بینی

به هر که می سپاری ام

پس می آیم

این بار

به دریا بسپار مرا

من و ماهی ها

عاشق ات می مانیم

گاه گاهی

به رودخانه

می آیی ......؟



تاريخ : یک شنبه 3 شهريور 1392برچسب:, | 2:51 | نویسنده : Ali


پاپیچ تقویم شدن بیفایده ست

ابتدای سال ات که

مقلب القلوب تنهایی باشد.. توفیری نمی کند که

شهریور دل خستگی ها با چه حالی تحویل شود..

دیگر حتی مهم نیست..، همین که مادر

نطفه نُه ماهه تنهایی ام را به ناف شهریور بسته است..

تمام زندگی ام که

صورت فلکی بی حوصلگی ها باشد...

تمام سال ام که چله نشین خزان باشد...،

شهریور.... ابتدای پائیزی می شود که چهار ماه دارد....



تاريخ : شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, | 4:25 | نویسنده : Ali

همین بغض های پشت پرده

این ابرهای باد آورده..

اشک هایی که

لفتش نمی دهند.. بی هوا می بارند

لعنت به همین اشک ها

که به آب می دهند دسته گل غرورت را..

لعنت به این چشم های زبان دراز

این چشمانی که تن نداده به آسیاب، سفید هستند


و قسم به

این ریتم گرفتن از صدای شکستن ها

این "دل" / شکستگی های "بغض.. "

و آن "غروری" که از وسط ترک برداشت..


ریتم می گیری با همین ها..

حرف هایت را نشخوار می کنی روی ضرباهنگ شکستن ها

بخش می شوی روی نت به نت همین تثلیث تا

باور کنی آرام که از قلم عشق افتاده ای..


شکستن که

به دل و بغضت بنشیند.. غرورت بر باد می رود..

چشم هایت را روی تمام بشریت،

درویش می کنی تا همیشه

یادت بماند که گاه به سادگی پرسیدن یک نشانی

به دَرَکِ بی کسی واصل می شوی..



تاريخ : جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, | 3:31 | نویسنده : Ali

خون می پوشی و

مثلِ فرشته ها

در جاده قدم مى زنى

وقتى سگ ِ درونم

سمتت حمله مى كند

زخمى تر مى شوم

تو اما با خاطر آرام

به رفتنت ادامه مى دهى

بى آنكه بدانى

سرخىِ پيراهنت

اعلان ِ جنگ است



تاريخ : پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, | 3:55 | نویسنده : Ali


اصلا به روی خودم هم نمی آورم

که نیستی

هر روز صبح

شماره ات را می‌ گیرم

زنی می‌ گوید: دستگاه مشترک…

حرفش را قطع می‌کنم!

صدایت چرا انقدر عوض شده عزیزم؟

خوبی؟ سرما که نخورده ای؟

می‌ دانی دلم چقدر برایت تنگ شده است؟

چند ثانیه ای سکوت می‌ کنم

من هم خوبم

مزاحمت نمی‌ شوم

اصلا به روی خودم هم نمی آورم

که نیستی…



تاريخ : چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, | 10:23 | نویسنده : Ali


پنهان میشوی پشتِ لبخندی که هم من میدانم هم خودت

دروغیست که تنها دامنِ مرا میگیرد

که درد می گیرد وقتی لبانت را باید آنطوری نشان بدهی که نیستند

باید دندان هایت را نشان آدم هایی بدهی که

تمام تلاششان را میکنند که پرانتز لبانت بسته شوند

میخندی تا فراموش کنی که فراموش شده ای

زیبایِ من تو از فراموش شدن بینِ این همه آدم

میترسی که گوشه زندگیه کسی باشی که در مرکزه زندگیه دیگریست

خسته ای... از بودنی که به چشم

نمی آید انگار امشب برای لحظه ای دیدنِ تو

یا حتی شنیدنِ صدایی که حتی میترسد بگوید دوستش دارد

به گمانم باید یک فنجان چای بریزی

امشب کسِ دیگری فنجانِ چایِ او را درونِ ظرف شویی، میشوید



تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, | 22:44 | نویسنده : Ali

 

همه چیز همانطوریست که باید باشد

خیابان های شلوغ

آدم هایی که انگار زیادی دیرشان شده

اصلاً همه چیز به طور وحشتناکی ایده آل است

هوای آفتابی

کافه های مه گرفته

حتی گربه‌ها هم از من نمیترسند!

اما...

لعنتیِ شعرهای من...

خنده ات در کدام خانه می پیچد

که من در تنهایی خودم می پیچم

در این خیابان های شلوغ!



تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, | 14:53 | نویسنده : Ali


انگار نمیشود تو را "دوستت" داشت

این را ساعت ها زمزمه نمیکنند، فریاد میزنند

به گمانم میگویند...

تو مرا نمیخواستی

تو هر کسی را میخواستی!

اصلا چه فرقی میکند

که هر روز آن پیراهنی را بپوشم که تو دوست داری

که شاید روزی تو را اتفاقی در خیابانی ببینم

که بدونِ تو بن بست است این روزها

انگار نمیشود دوست داشتنم را درونِ جیبت بریزم

برایِ روزهایِ تنهاییت

میترسم با دیگری زیادی احساس تنهایی کنی، بانویِ من



تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 23:32 | نویسنده : Ali

 

تو که حالِ مرا میدانی !

پس چرا حالم را می پرسی !؟

می پرسی تا من بگویم :

"خوبم !!!"

تا تو خیالت راحت شود !

تا بی عذاب وجدان !

برایم از دردهایت بگویی !

آرام شوی !

بروی !!!

حالم را نپرس !

همیشه نمیتوان!

دروغ گفت.



تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, | 5:15 | نویسنده : Ali


امشب

ساعت را به وقت ابدیّت کوک کن

و ته مانده های زندگی را سر بکش

بیداری

پایان خوشی ندارد

و هق هق های تنهایی ات دیگر

چشمان هیچ زنی را تر نمی کند

باور کن

زخم های چندساله

برای مثل اول شدن پیرند

و دستی که هر روز نمک پاشت می کند

حلقه ی طلایی اش را سال هاست گم کرده

من
این شعر را بارها خوانده ام

و هر بار

یکی از واژه هایش کم شد

مثل تو

که سال ها بازیگر نقشی بودی

که بهترین دیالوگش را

درست وقت افتادن پرده ها می خواند


باید بروم

و زندگی ات را

از گوشه و کنار خیابان های این شهر

جارو کنم.



تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392برچسب:, | 1:56 | نویسنده : Ali


این ظلمت از سیاهی کدام شب

بر روشنایی ام غالب شده

که هر چه چراغ می نشانم

مغلوبِ تیرگی می شود !؟

در پشتِ کدام سلسله جبالِ غربی

خورشیدم بخواب رفته

که روزگارم مدتهاست

دلتنگِ طلوعی تابناک مانده ؟

من که از عمقِ دلم نامیدم ،

که مگر باز شود این شبِ تار،

این شبم را سحری نیست چرا ؟

من که صد بار تمنا کردم وَ ترا نالیدم ، که رهایم نکنی ،

از چه رو تنهایم ؟

به چه امید دگر ره جویم ؟

کور سویی ز کجا ، دل من شاد کند ؟

ره به من بنماید !

شبِ من را سحری نیست چرا ؟

شبِ من را سحری نیست چرا ؟



تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392برچسب:, | 12:34 | نویسنده : Ali

شب را دوست دارم

شب ، حکایتِ شیرینِ من و سکوت

هر حرکتی ، هر صدایی

نتِ موزونِ دل جویی ست !

گیجِ خوابم

مست وُ مدهوش

گاه بسته ، گاه باز

پلکِ من ، مستِ نیاز

می کِشم تا کش بیاید لحظه ها

چشم را می بندم

هر دم این خواب مرا

می بَرد از حال ، به دور

پشتِ دروازۀ پلک ،

قاصدِ خوش خبری منتظر است



تاريخ : جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, | 14:9 | نویسنده : Ali

پنج شنبه ها و جمعه ها

سال هاست می گذرد بدین مِنوال

بی تغییری در آنها .

غریب که باشی ،

فرقی نمی کنند روزها ، تعطیل یا غیرتعطیل .

نه مهمانی ، نه میهمانی ایی

نه فامیلی ، نه آشنایی .

به خواب می زنم خود را

شاید حس کنم جمعه بودن را !

می شنوم همهمۀ همسایه ها

خداااااحافظ...... خداااااحافظ

لحظۀ چِلاندنِ آخرین دقایقِ جمعه

خنده ای از قعرِ سینه ، جیغِ شوخی

وعدۀ دیدارِ دیگر

تَق وُ تَقِ درِ ماشین ، بوقِ آخر !


فرقی نمی کند کِی باشد ، کجا باشی

غریب که باشی ،

درکمترین صدایِ غریبه

آشناترین حس را می جویی

و شریک می شوی ، بی دعوت ، بی حضور

شاید هم دزد ،دزدی شریف !

دزدِ صداهایشان .

و سال هاست می گذرد بدین منوال

و به همین ها دلخوشم من

چه غم ، خیلی ها در شهرشان نیز

از من غریب ترند !



تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:, | 5:42 | نویسنده : Ali


با دنیا سر جنگ داشت

مردی که

هر شب از خانهء تو

تا سر خیابان اصلی، زندگی را دود می کرد

و کلمات را مجبور

تا در هرزگی شعرهایش، بی آبرو شوند..

مردی که

به سایه تو زل می زد

و به سایه بی کس خود، مُسکن می داد

تا از پارادوکس بودن او در کنارت، دق نکند..

مردی که

گوشی تلفن را در میان راه رفتن های پشت پنجره ات می دید

اما باز از باجه تلفن سر کوچه، امید بوق آزاد داشت..

مردی که تنها

در سایه پرده اتاقت، موهای تو را دیده بود

و غبطه می خورد به سوم شخص خوشبخت قصه

که گیس های تو

دست هایش را برای بافتن

یک سر و گردن از او بالاتر می دانستند..

مردی که هربار

از فکر نداشتنت گریخت

به پنجره اتاقت رسید..

عابری بی حواس که مقصد برایش

به طور احمقانه ای، همیشه کوچه تو بود..

بیچاره کسبه محل...

نه، بیچاره مردی که مدت هاست

خودش را ساکن محله شما جا زده است...

.



تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:, | 3:8 | نویسنده : Ali


آمدنت را آنگونه مغرورانه و پر هیاهو

و اینهمه ماندنت را جسورانه

باور نمی کردم

نفسم می گرفت از اندیشۀ اقامتت

ماندی

و سالها جگر قسمتِ دندانم بود !

حال اینروزها ، اینگونه که بارِ سفر می بندی

آرام وُ بی صدا

در جبرِ سیلی نابهنگام

ازپشتِ سَدّ شکستۀ حقارت

باز هم رفتنت در باورم نبود

گویی تو خالقِ تاریکی وُ ریا وُ دروغ بوده ای

که از زمزمۀ سفرت ، رنگِ شب خاکستری گشته !

چگونه گذشت این همه سال ؟

چه کسی مرحم می نَهد بر این همه زخم ؟

نمی دانم ، شاید هیچکس !

اما تو میروی

تا گُم کنی گورت .

و من مثلِ همیشه صبورانه ، هنوز اینجایم

مَنی که به خار هم ندیدی ام !

اینجایم ، در حسِ خوب ماندن ، ساختن

وساختن ، ........... و از نو بنا نهادن



تاريخ : چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:, | 5:22 | نویسنده : Ali

 

می روی ؟

برو بسلامت که می دانم

سفرت دیر گاهی ست آغاز شده !

اینجا ، کنار تو

من مدتهاست تنهایم !

دستم را که می گرفتی ،

تو ، نبودی !

من هم ، نبودم !

هر کدام در جمع وُ منهای هم!

ما هم ، نبودیم !

می روی ؟ برو که می دانم

بی من رفتنت هم ، سفر نیست

همچون ماندنت ،

که بودن ، نبود!

من با تو

و

تو با من

گرچه ما نمی شویم و در خودیم

اما

به بودنِ نبودن مان

معتادیم .

میروی ؟ برو

سفرمان بخیر.



تاريخ : چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:, | 5:20 | نویسنده : Ali


خیره ماندن را خوب بلدم

غرقه در دو به شک بودن

دست و پا زدن در تلاطمِ تردیدها

ساکنِ گریز پا !

رهروِ سبکبالِ خوش سفر

فکورِ زود رنجِ بی آزار

عاشقِ خیره ماندن به روبرو

مسافرِ همیشگیِ پروازِ خیال

همنشینِ بی گلایۀ اندیشه های دور وُ دراز

از گذشته تا حال

گاهی هم چند فردا آنطرف تر

خیره ماندن را خوب بلدم

خیلی خوب!



تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392برچسب:, | 2:48 | نویسنده : Ali


قطار می‌رَود،

تو می‌روی

تمامِ ایستگاه می‌رَود...

و من،

چقدر ساده‌ام

که سالهایِ سال

در انتظارِ تو

کنارِ این قطارِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان،

به نرده‌های ایستــگاهِ رفته

تکیه، داده‌ام!



تاريخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:, | 3:27 | نویسنده : Ali


جمعه که مي رسد شال و کلاه مي کني

کوک مي شوي روي کفش ها

رو مي زني به خيابان ها

تبعيد خاطرات مي شوي

دست مي بري در انتهاي قصه

تا خودت را تبرئه کني از تنهايي..



تاريخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, | 5:34 | نویسنده : Ali


 بعد از تو

خانه مریض شد

و درد

هر روز

کوچک و کوچکترش می کند

حالا

تنها

نیمی از اتاق مانده است

تا گاهی بی خوابی هایم را به آن برسانم

و کمی از آشپزخانه

که یک نفر را هم سیر نمی کند.



تاريخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, | 5:8 | نویسنده : Ali


من در هیاهوی نبودنت ، بودن را با خود تکرار میکنم

که مبادا نداشتنت مثل همه روزمرگیها عادت شود.......

من در خیال تو با تو همقدم میشوم تمام کوچه هایی که تنگتر از دل من یکصدا تو را فریاد می زند........

من از این بهانه های همیشگیت لذت میبرم چرا که میدانم هنوز در قلبت جایی هست که برایم بهانه نیامدن بگیری...........

بگذار با سایه تو که روبرویم ایستاده خلوت کنم بگذار نفس به نفس تمام خاطره ها را مزه کنم ،

هنوز هم همان طعم گس خرمالو می دهد.............

بگذار توهم باشد ولی تو هم باشی که با نگاهت خاموش بمانی و در سکوت به حرکاتم بخندی..........

شهر من بی تو آسمانش بی غروب شده یا شاید من چشمانم جز رنگ تردید هیچ نمیبیند



تاريخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, | 1:43 | نویسنده : Ali


تمام دست های دنیا هم که در دست من باشند

اصلا اگر روز به اِذن من رو به سیاهی رَود

شب به خواست ِ من ‌، رو به سپیدی

باز اگر

تو دست مرا نگیری

دستی دستی

سنگین تر از تمام "اتفاق" ها

به‌روی زمین خواهم "افتاد"

راستی تا یادم نرفته

حالا که غصه هایم برای خودشان مردی شده اند

می‌شود

برایم قدری لالایی بخوانی ؟

از آن لالایی هایی که

هوش از سر کودکی هایم می‌بُرد ؟



تاريخ : دو شنبه 30 تير 1392برچسب:, | 23:55 | نویسنده : Ali


خواستي تا گله از اين غم جانكاه كنم
نفسي مانده مگر تا ز غمت آه كنم ؟

تو هماني كه بنا بود كبوتر كه شدم
سفري دور به همراه تو تا ماه كنم

امشب اما سر پرواز ندارم ، بايد
دست احساس تو را از دل كوتاه كنم

خالي از عشقم و از عقل ، ببين! آمده ام
سر پر شور تو را نيز پر از كاه كنم

بايد امشب بروم بر سر يك بام بلند
شهر را از خطر چشم تو آگاه كنم !



تاريخ : یک شنبه 23 تير 1392برچسب:, | 5:43 | نویسنده : Ali


آنقدر
پشت کوه های نقاشی گیر کردی

که هر چشمی در انتظار آمدنت بود

به خواب رفت

و قطاری که هرشب

خجالت خالی بودنش را سوت می کشد

خواب مردانه ای است

که صبح های بسیاری تعبیر شده است

راستش هنوز

حرف های زیادی در دلم مانده است

و خودکارم هنوز

ته مانده ی جوهری دارد

و دوستانم هنوز

شعرهای سوزناک مرا دوست تر دارند

وگرنه با تو می گفتم

آنکه تمام عمر در ایستگاه ایستاده است

سوزنبان پیری است

که دیگر نه تکان دادن دستی خوشحالش می کند

نه تکان دادن دستی غمگینش .



تاريخ : شنبه 22 تير 1392برچسب:, | 7:20 | نویسنده : Ali


اوهامت را در خودت بریز

این خواب ها با هیچ تعبیری سر عقل نمی آیند.

کابوس های تو، آنقدر مستند هستند

که زیر سرت

از پاشنه هیچ رویایی / بلند نشود..

اوهام یعنی

آن غریبه که تازه وارد خوابت هست

همان لولویی است،

که فرداشب از ترس دیدنش در خواب

روی بی خیالی قــــرص ها، دایورت می شوی..

اوهام یعنی

خودت را با هر غریبه ای که حساب کنی

آخرش یک وجب از تنهایی ات، آن طرف تر نمی روی..

یعنی

هیچ ضمیری آنقدر خودآگاه نشده

که اضافه استعاری رویایی ات شود..



تاريخ : شنبه 22 تير 1392برچسب:, | 7:15 | نویسنده : Ali


 ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ :

"ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ" !

"ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺣﺘﯽ ﺧﻢ ﺑﻪ ﺍﺑﺮﻭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯼ "!...
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ

ﺑﻌﻀﯽ ﺩﺭﺩﻫﺂ

کمـــر ﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻧﻪ ﺍﺑﺮﻭ



تاريخ : شنبه 22 تير 1392برچسب:, | 7:14 | نویسنده : Ali


شب اما برای من است،

وقتی فکر می‌کنم این وقتِ شب

مگر چند نفر بیدارند؟

و از میان آنانکه بیدارند،

مگر چند نفر به تو فکر می‌کنند؟

و از میان آنانکه که بیدارند و به تو فکر می‌کنند،

مگر چند نفر می‌توانند،

صبح فردا شماره‌ات را بگیرند،

و این شعر را برایت بخوانند؟



تاريخ : جمعه 21 تير 1392برچسب:, | 5:39 | نویسنده : Ali


جزوه های سر رفته از حوصله
کتاب هایی که خودشان را به رخ میگرنم می کشند
و یک روح خسته در من
که خودش را به دست اقبال می سپارد
..
..
..

گیج می خورم روی تمام مسائل اثباتی
به احتمال که می رسم
تمام جبرها به نبودنت قسم می خورند..
و مساحت هاشور خورده نبودنت
هرگز تن به حساب کتاب من نمی دهد
..
..
..

تنهایی..
تو و ساعت سر رفته از حوصله ام..
تمام سوال ها را با جای خالی ات جواب خواهم داد
من از پس امتحان نبودنت، بر نخواهم آمد..



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
  • کوه
  • ابر جادو